شماره ۵۱۵ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۱۲ اسفند
صفحه را ببند
در فقدان شگفتی

احمدرضا دالوند

دنیای کودکی چیزی شبیه دنیای معجزه یا عجایب است. مثل این است که آفرینش سرشار از نور، از شب سر بر می‌آورد، تازه تازه، عجیبِ عجیب.
از لحظه‌ای که چیزها دیگر عجیب نیستند، دیگر کودکی‌ای وجود ندارد. وقتی که دنیا در نظرتان «از قبل دیده شده» می‌رسد، وقتی که به «وجود» عادت کرده‌اید، بزرگسال می‌شوید. بزرگسال که می‌شوید دنیای پریان کلیشه می‌شود، اعجاز رخ نمی‌دهد و ابتذال بیش از اِعجاب ذهنتان را پُر می‌کند. رانده شدن از کودکی، در واقع، رانده‌شدگی از بهشت است، بزرگسال بودن است. در بزرگسالی وقتی می‌خواهیم زندگی کنیم، به‌دنبال شگفتی نیستیم، بلکه در حذف شگفتی است که به زندگی بزرگسالانه خود ادامه می‌دهیم. گویی تنها با روشن‌بینی ساده کودکانه می‌توان شگفت‌زده شد. و در فقدان کودکی، آنچه جست‌وجو می‌کنیم «سیر» بودن است، که هیچ تمام نمی‌شود، چون هیچ وقت سیر نمی‌شویم. این راه رستگاری غلطی است که دنیای بزرگسالان را احاطه کرده است. این نوع از «زیستن» هیچ معنایی ندارد. آنقدر بی‌معناست که حتی به یاد نمی‌آوریم که چه چیزی را باخته‌ایم.
به راستی ما بزرگسالان چه چیزی را باخته‌ایم؟ ... هر نوزادی که در رَحِم مادرش زندگی می‌کند شادمان است. او هیچ چیز ندارد، نه ثروتمندترین انسان دنیاست و نه حاکم کشوری است. هیچ کاخی در اختیار او نیست، او هیچ مایملکی ندارد اما بی‌نهایت شاد است. روان‌شناسان می‌گویند طفل، رَحِم مادر را به مثابه عالم تصور می‌کند. بزرگسالان هم باید مثل کودک شوند و همه جهان را چون مادر خود بپذیرند. اگر ما جهان را مادر خود بدانیم، هیچ کشمکشی بین ما و جهان رخ نخواهد داد. آنگاه است که می‌توان به جهان هستی اعتماد کرد و در باطن یقین داشت که او مراقب ماست. آنگاه است که پیوسته در تشویش و تنش نخواهیم بود. زیرا از همه چیز مراقبت می‌شود. آنگاه ناگهان، تمام وجود را شادمانی و شگفتی فرا می‌گیرد.


تعداد بازدید :  138