شماره ۵۱۵ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۱۲ اسفند
صفحه را ببند
خاطرات ناواضح

|  جورج اورول  |

وینستون به صفحه سخنگو پشت کرد. این طوری مطمئن‌تر بود؛گر چه به خوبی می دانست که این کار فایده‌ای ندارد و کماکان تحت کنترل است. یک کیلومتر آن طرف‌تر ساختمان سفید وزارت حقیقت، محل کارش، برفراز منظره دود آلود شهر، سر به فلک کشیده شده بود. با حالتی انزجارگونه پیش خود اندیشید:اینجا شهر لندن است، شهر عمده پایگاه شماره یک هوایی و سومین ایالت سرزمین اوشنیا از لحاظ جمعیت.تلاش کرد خاطراتی از دوران کودکیش را به یاد آورد و ببیند آیا لندن همیشه همین طور بوده است یا نه. آیا لندن در زمان‌های گذشته نیز مملو از این خانه‌های قدیمی و پوسیده قرن نوزدهم بوده است که از هر طرف با الوارهای فراوان به دیوارهای سست شان شمع‌زده باشند، پنجره‌هایشان با مقوا و سقف هایشان با آهن پاره و حلبی پوشانده شده باشند، و دیوارهای سست باغ ها از هر طرف شکم پاره داده باشند؟ از محل هایی که مورد اصابت موشک قرار گرفته بود، گرد و غبار به هوا بلند شود و درخت‌های بید در زمین های پرسنگ و کلوخ رشد کرده باشند؛ و هرجا که بمب‌ها، محوطه وسیع‌تری را از بین برده است، انبوهی از خانه‌های چوبی شبیه لانه مرغ، بر زمین سبز شده باشد؟ اما فایده نداشت، چیزی به یاد نمی‌آورد. از دوران کودکیش به جز صحنه‌هایی شاد و دوست داشتنی چیزی در خاطر نداشت که آنها هم مشخص نبود در چه زمانی و چگونه رخ داده‌اند و اغلب واضح نبوده‌اند.
بخشی از رمان 1984


تعداد بازدید :  193