علی دهقان روزنامه نگار
گاهی اوقات فکر میکنم که بعضی از «جمله»ها یا تعدادی از کلمات خیلی بزرگ، بدنه یا قواره شعاری دارند. البته به این ایمان دارم که کلمات در همان لحظه نخست که ساخته شدهاند یا قبل از آنکه مشمول حضور عینی شوند (تا معرف رفتارها و اتفافات جاری باشند) میتوانند قامتی بزرگوار و قابل احترام داشته باشند اما همین که ادا میشوند، چون باید بار زندگی و حرکت آدمها را به دوش بکشند، در خیلی از مواقع ریسمانشان از کف میرود و با سر به زمین میخورند. آن وقت دیگر نهتنها نمیتوان آنها را بزرگوار فرض کرد، بلکه در بسیاری از اوقات، حتی آدم دلش میخواهد دست بیندازد و دهان از دهان بسیاری از این کلمات بدرد. باز هم تأکید میکنم که این حس هیچ ربطی به نقش یا ماهیت واقعی کلمات ندارد. آنها در مواجه با ما بر کمان چنین عاریتی مینشینند و به سمت زمین و هوا پرتاب میشوند. یکی از این کلمات «رسالت» است. چند روز پیش وقتی از همکارم شنیدم که قرار است «رسالت» در مشاغل مختلف ازجمله روزنامهنگاری به متن تبدیل شود تا مورد ارزیابی و بازبینی قرار بگیرد، دقیقا همین حس، خیلی نرم در تنم دوید و میخواستم دست روی گوشهایم بگذارم و با تمام نیرو فریاد بزنم. به نظر من این روزها تنها جایی که میشود «رسالت» را دید همان میدان رسالت تهران است که آدمهایش چون میدانند جلوی دوربین نیستند و کسی یا چشمی مولکول لباسهای آنها را نمیشمارد با سرعت در هم میلولند و در این اندیشه هستند که آجری روی آجر زندگی بگذارند یا آجری از روی آجر زندگی بردارند. آنجا وقتی میشنوی مسافرکشها با تمام نیرو داد میزنند «رسالت» تا گره گرفتاریهایشان شل شود، احساس میکنی قدت از زور شادی بلند شده است. چون «گمان رسالت» مثل خوره بر جانت میافتد و روحت را دندان میزند. از میدان رسالت یا چیزی شبیه میدان رسالت که عبور کنی، این کلمه شبیه همان کلماتی میشود که گونههایشان پر از باد شده است و وقتی ادا میشوند، طوفان شعار راه میاندازند. فرقی هم نمیکند که این کلمه کجا شنیده میشود یا کجا ادا شده است. برای تویی که شاید پزشک باشی این کلمه چنین نقشی ایفا میکند. برای من هم که در میان روزنامهنگاران، روزگارم را به آخر خط نزدیک میکنم نیز ماجرای اینگونه است. کاش میشد دست از سر این کلمه برداشت یا پرداختن به آن را به طرح یک سری دیگر از پرسشها و یافتن پاسخ برای آنها منوط کرد. مثلا میپرسیدیم که «آدم»ها چگونه میتوانند «آدمتر» باشند. این یک پرسش عمومی برای همه مشاغل است، منتهی در بعضی از مشاغل مانند روزنامهنگاری چون بار فرهنگی جامعه نیز تبیین میشود، این پرسش باید بهعنوان یک اصل و یک زیربنای شغلی مطرح شود. اگر صنف روزنامهنگاری در ایران سندیکایی داشت که میتوانست پیگیر ساختار و مناسبات فرهنگی میان روزنامهنگاران باشد، حتما باید این پرسش را در صدر فعالیتهای خود قرار میداد. در متون علمی روزنامهنگاری، روزنامهنگاران رهبران فکری و فرهنگی جامعه شناخته میشوند. در کشورهای توسعه یافته نمیدانم چه فاصلهای میان این آموخته علمی با اجرای کار روزنامهنگاری وجود دارد، اما در ایران شک نباید کرد که فعلا باید به این آموزه بهعنوان یک دکور علمی نگاه کرد. این دکور روی شانههای پدیدهای به نام رسالت ایستاده است. برای ما قبل از هر چیز باید ضرورت پاسخ به همان پرسشهای ابتدایی درک شود. البته برای بسیاری از مشاغل دیگر نیز اینگونه است. باید برای بسیاری از شاغلانی که با آدمهای جامعه طرف هستند این پرسش را طرح کرد که آدمهای یک صنف چگونه میتوانند به یکدیگر رحم کنند تا بعد از آن بتوانند «واقعیتی انسانی» در ترویج فرهنگ اجتماعی باشند. مگر میشود در یک صنف و در بیشتر اوقات صدای همه بلند باشد که اعضای آن صنف به یکدیگر رحم نمیکنند یا براساس یک عادت بومی، دایم درحال خالیکردن زیر پای یکدیگر هستند، آنوقت از «رسالت» هم سخن گفته شود. در چنین فضایی رسالت شبیه انتگرال است که یک دانشآموز قبل از آموختن چهار عمل اصلی ریاضی بخواهد به آن اندیشه کند و در این رویا باشد که هر روز میتواند انتگرال را در مشق روزانهاش مات کند! امیدوارم تند نرفته باشم یا توهینی صورت نگرفته باشد، اما باور کنید عزیزترین و بزرگوارترین کلمات نیز وقتی شکلی شعاری دارند موجب دگرگونی حال آدم میشوند. برای همین بهتر است دست از سر آنها برداریم. به باور من و براساس آنچه تجربه شخصیام نام گرفته است، در صنف کاریم، معقول آن است که قبل از «رسالت»، ما کمی در کوچه «اخلاق» پارک کنیم. رسالت باشد برای فردایی دیگر. شاید!