گفت به جای اینکه هی بنشینی و حرف بزنی، کاری میکردی؟ گفتم خب، مگر کار نمیکنم، نکنه درس دادن کار نیست؟ گفت وقتی حق بچهات را خوردهاند تو بنشین هی حرف بزن یا برو سرکلاس، اینها که نشدند «کار»؟ میرفتی دبیرستان بچهات میگفتی مگر هنگام کارنامه نگفتید آرمان با چندصدم کمتر از ۲۰، میان ۱۷۰ دانشآموز اول، شده نفر اول، حالا چرا میگویید شده نفر دوم؟ چطوری شد نفر دوم؟ چطوری دومی شد اول؟ یعنی پول کمک به مدرسه، باید بتواند افراد را جابهجا کند؟ گفتم نمره، زیاد ارزش ندارد، نباید زیاد حساس بود، در زندگی این چیزها مهم نیست. گفت حق بچهات را خوردهاند، بعد میگویی مهم نیست؟ تنها بحث نمره نیست، نمیفهمی؟ پدر نفر دوم رفته، یک کمک به مدرسه داده، بچهاش شده رتبه اول، این بر روحیه بچه تو اثر میگذارد، فکر میکند با پول میشود هر کاری کرد، در پرورش درستش اثر بد میگذارد، نمیگذارد؟ گفتم اگر میخواهد در این کشور بزرگ شود بد هم نیست کمی با این شرایط آشنا شود! گفت میرفتی میگفتی بابا من خودم فرهنگیام، بیخود کردهاید حق بچه مرا خوردهاید، دستکم بهشان میگفتی که ما میدانیم، بهشان میگفتی که از آموزش درست چیز چندانی نمیدانند و همهچیز را دارند قربانی پول میکنند. گفتم گویا فراموش کردهای همین چند روز پیش از مدرسه بیرونم کردند، ها! در آن هوای سرد حتی نگذاشتند در حیاط مدرسه بمانم. تازه گفتم که من خودم آموزگارم، اما گویی طرف یک ساعتی بعد حرف مرا شنید و آمد گفت حالا که فرهنگی هستی بیا تو! همان روزی را میگویم که آرمان، آزمون دوره نخست المپیاد داشت. دبیرستانی که میخواست آزمون بدهد خیلی با خانه فاصله داشت. خودم بردمش آنجا، اما نه به من و نه به چند تا از پدر - مادران دیگر، اجازه ندادند حتی در حیاط مدرسه بایستیم. گفتند باید بروید بیرون از مدرسه، آییننامه میگوید. ساعت ۸ صبح بود و هوا هم بارانی و سرد. به مدیر گفتم بابا، بگذار برویم بنشینیم در اتاق معلمان، دستکم چند تا صندلی بیار در راهرو بنشینیم، بیرون هوا سرد است. گفت من اجازه ندارم خانوادهها را راه بدهم به ساختمان مدرسه. به زور خودم، در حیاط مدرسه ایستادم. یک ساعتی بعد، مدیر آمد گفت حالا که معلمی بیا داخل، گفتم نمیآیم اما به نظر من، تو مدیر نیستی، مدیریت بلد نیستی، مدیر باید مردمدار باشد. گفت حالا که اینجوری شد از حیاط مدرسه هم تشریف ببر بیرون! آمدم بیرون، اما اصلا سردم نبود. تا ساعت ۱۱ و نیم، دم در مدرسه ایستادم، هوا هم خیلی سرد بود ولی چون حرفم را زده بود، گرمم بود، هیچ هم سردم نبود. گفت خب، من هم همین را میگویم، اینجا هم برو حرفت را بزن. یادت رفته شریعتی، حرفها را دستهبندی کرده؟ مگر نگفته بعضی حرفها، فقط حرف نیستند، عملاند. تازه بعضی حرفها هم خیلی فراتر از عملاند و گفتنشان، هنرها میخواهد. دو، سه شب پیش، یک ساعتی همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم و کلنجار، که راستش نمیدانم کی خوابم برد و یک هفتهای میشود که هنوز وقت نکردهام بروم حرفم را بزنم!