[ شهروند ] نقل است روزی حضرت موسی(ع) ضمن مناجات به پروردگار عرض کرد: «خدایا میخواهم همنشینی را که در بهشت دارم، ببینم!» همان زمان جبرئیل بر او نازل میشود و نام و نشان جوانی را میدهد. موسی(ع) نیز به خانه آن مرد میرود اما جوان قبل از پذیرایی از حضرت موسی(ع)، زنبیلی را از طبقه بالا به پایین میآورد، پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون میآورد، شستوشو میدهد و بعد غذا را با دست خود به او میخوراند. زمانی هم که میخواهد زنبیل را سر جای خود بگذارد، پیرزن کلماتی نامفهوم را به زبان میآورد. همینجاست که حضرت موسی(ع) از جوان میپرسد این پیرزن کیست؟ جوان هم شرح ماجرا میدهد و میگوید این پیرزن، مادرش است. بعد اضافه میکند چون وضع مالی خوبی ندارد، نمیتواند کسی را برای خدمت کردن به مادرش بیاورد. برای همین است که خودش به او خدمت میکند. موسی(ع) میپرسد آن کلمات نامفهومی که مادرت بر زبان جاری کرد چه بود؟ جوان میگوید هر وقت او را شستوشو میدهم و غذا به او میخورانم، میگوید: «خدا تو را ببخشد و همنشین و همدرجه حضرت موسی(ع) در بهشت گرداند.» این حکایت را به نقل از خبرگزاری رسمی «حوزه» آوردیم تا اهمیت احترام به والدین را باردیگر گوشزد کنیم. همچنین به نسل جوان در گفتار و در عمل بیاموزیم که نباید تحتتأثیر سبک زندگی غربی، والدین را فراموش کنند یا کوچکترین بیحرمتی نسبت به آنها روا بدارند. چنانچه قرآن نیز در سوره مبارکه اسراء (آیه 23) درباره جایگاه ایشان میفرماید:
«...فَلَا تَقُلْ لَهُمَا أُفٍّ وَ لَا تَنْهَرْهُمَا...» (حتی اُف به ایشان نگویید و به آنها پرخاش نکنید). این است اهمیت پدر و مادر در فرهنگ ایرانی اسلامی؛ موضوعی مهم که شهدای ما بهشدت نسبت به آن اصرار داشتند و خود نیز در عمل به این مهم، پایبند بودند. آنچه در ادامه میخوانید، روایاتی درباره همین موضوع است مستند به خبرگزاری «تسنیم»، سایتهای «شهیدیار» و «تبیان» و همچنین کتاب «خدا میخواست زنده بمانم» (زندگی شهیدعلی صیاد شیرازی، فاطمه غفاری، نشر روایت فتح).
اگر مرا نبخشید از پیش پایتان بلند نمیشوم!
روایت خواهر شهید علی صیاد شیرازی
خیلی اتفاق میافتاد که دوستان و آشنایان برای کارهای خود به پدر مراجعه میکردند و میخواستند به علی بگوید تا مشکلشان را حل کند. علی هم سبک کارش این بود هرکس به او مراجعه میکرد، اگر درخواستش منع قانونی نداشت انجامش میداد و اگر منع قانونی داشت، توجیهش میکرد و علت انجام نشدنش را میگفت. یکبار یکی از همشهریها کاری داشت. پدر به علی نامه نوشت. آن شخص به تهران رفته بود و علی به او ناهار هم داده و علت انجام نشدن کارش را بیان کرده بود، اما آن فرد شیطنت کرد و به پدر گفت: «دیدی پسرت اعتنایی به تو و حرفت نکرد؟!» این مطلب باعث ناراحتی پدر از علی شد. آنوقتها علی، فرمانده نیروی زمینی ارتش بود و «امیر» شده بود. وقتی هم میآمد همه خواهرها و برادرها جمع میشدیم تا ببینیمش. علی از در که وارد شد به سمت پدر رفت تا دستش را ببوسد اما پدر با ناراحتی علی را هل داد و روی زمین انداخت، اما بعد از این اتفاق، علی دیگر بلند نشد؛ یعنی همانطور روی زانو آمد و خودش را به پای پدر انداخت و گفت: «اگر مرا نبخشید بلند نمیشوم.» وقتی به پدر التماس میکرد، ما همه به گریه افتاده بودیم. آخر سر، مادرم به پدرم نهیب زد که «چرا اینطوری میکنی مرد؟» پدرم ناگاه تکانی خورد و علی را بلند کرد. علی هم بلند شد و بعد از دستبوسی از پدر و مادر، رفت کنار پدر نشست. گویی اصلا اتفاقی نیفتاده است. بعد از آن هم ضمن حرفها، پدر را روشن کرد که آن شخص حقش نبوده که کاری برایش انجام شود و منع قانونی داشته. بعدا پدر مفصل خدمت آن شخص که شیطنت کرده بود، رسید.
این مطلب را جایی منتشر نکنید!
روایت همرزمان شهید قاسم سلیمانی
سردار سیاوش مسلمی درباره شهید سلیمانی میگوید: «حاج قاسم در جلسهای در بیتالزهرا در ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) عنوان کرد که من هر چه دارم به برکت وجود پدر و مادرم است، در واقعیت نیز چنین بود. خواهر سردار سلیمانی میگفت غیر از آن سیوسهروزی که در لبنان بود، بدون استثنا هر روز زمانی را در خدمت پدر و مادرش بود.» یکی دیگر از همرزمان شهید سلیمانی میگوید: «مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: «این مطلبی را که میگویم جایی منتشر نکنید. من همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم، ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.» سردار درحالیکه اشکِ جاریشده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: «نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.»
دعای مادرم سپرم شده...
روایت حجتالاسلام وکیلپور از راویان دفاعمقدس
شهدا ابتدا در منزل عزیزدردانه بودند و بعدا دردانه امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) شدند. چراکه اگر در خانه میپرسیدند کدام بچه بیشتر هوای پدر مادر را دارند، قطعاً نام فردی را میآوردند که بعداً شهید میشد. یکی از رزمندگان دفاعمقدس نقل میکرد که رزمندهای در طول جنگ و در هجوم تیرها و ترکشها هیچ آسیبی نمیدید. از او درباره این ماجرا جویا شدیم. گفت که مادرم مرا با هزینه کار در منازل مختلف بزرگ کرده است. برای همین خیلی دعا میکند که من زنده به شهرمان برگردم و دعای مادر برای من سپر میشود. قبل از عملیاتی، به مادر خود سر زد و برگشت. به ما گفت که بچهها حل شد! و بعد در همان عملیات به شهادت رسید. زمانی که تابوت او را برای خاکسپاری بردیم، مادرش جلوی چشم همه بچهها روی تابوت زد و گفت: «دیدی پسرم دعا کردم که شهید شوی!»
رختشویی برای مادر با دست مجروح
روایت پدر و مادر شهید علی ماهانی
شهید علی ماهانی در سال 1336در کرمان به دنیا آمد و از همان دوران نوجوانی، مبارزه علیه رژیم پهلوی را آغاز کرد؛ تا جایی که توسط ساواک دستگیر شد و بهشدت تحت شکنجه قرار گرفت. مبارزات شهید ماهانی با رژیم پهلوی به حدی بود که از طرف دادگاه محکوم به اعدام شد اما این اقدام مواجه شد با پیروزی انقلاب اسلامی. با شروع جنگ، برگی دیگر از جانفشانیهای او برای اسلام آغاز شد. رشادتهایش به حدی بود که بارها مجروح شد اما دوباره به جبهه برگشت. شهید ماهانی در عملیات والفجر 3در سال 1362، آخرین حضورش در جبهه را به سر رساند و به شهادت رسید. بقایای پیکرش بعد از گذشت 15سال به خانهاش کرمان بازگردانده شد. پدر این شهید بزرگوار روایت کرده: «یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق میشدم، نیمخیز هم که شده، از جایش بلند میشد. اگر بیست بار هم میرفتم و میآمدم، بلند میشد. میگفتم: «علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا بهخودت زحمت میدی؟» میگفت: «احترام به والدین، دستور خداست.» مادر این شهید عزیز نیز نقل میکند: «یک بار رختها را گذاشتم تا وقتی از بیرون آمدم بشورم. وقتی برگشتم دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیاط نشسته و رختها هم روی طناب پهن شده. آن هم، زمانی که دستش مجروح شده بود. رفتم پیشش و گفتم: «الهی بمیرم مادر! تو با یک دست، چطور این همه لباس را شستی؟» گفت: «مادر جان، اگر دو دست هم نداشتم، باز وجدانم قبول نمیکرد من خانه باشم و تو زحمت بکشی.»
دو سال تمام از پدر جانبازش پرستاری کرد...
روایت مادر شهید حامد هوایی، آتشنشان
حامد هوایی، یکی از ۱۶ شهید آتشنشان حادثه پلاسکو و آخرین فرزند خانوادهای بود که ایثار را از پدر آموخت. پدرش، حسن هوایی، از رزمندگان دفاعمقدس بود که در سنین جوانی در یکی از صحنههای جنگ، تمام دندانهایش را از دست داده و پرده هر دو گوشش پاره شده بود. عوارض این اتفاق تا جایی بود که این پدر جانباز تا پایان عمر سردرد داشت و با خونریزیهای مکرر، زندگی میکرد. همین عوارض هم باعث شده بود سالهای پایانی زندگیاش را زمینگیر باشد. او یک سال قبل از حادثه پلاسکو از دنیا رفت و از چهار پسرش سه نفر لباس آتشنشانی به تن کرده بودند؛ حبیب، حسام و حامد. جالب اینجاست پدر جانبازشان نامهای پسرانش را براساس نام شهدای همرزمش در سالهای دفاعمقدس انتخاب کرده بود. یکی از این فرزندان، یعنی حامد هوایی، در روز حادثه پلاسکو، در شرایطی که امتحان داشت و باید سر جلسه امتحان دانشگاه حاضر میشد، خود را به محل حادثه رساند تا به شهروندان گرفتار در ساختمان پلاسکو کمک کند اما فداکارانه در راه کمک به هموطنانش به شهادت رسید. مادر این شهید راه وظیفه میگوید: «غمخوار و یار و یاور پدر جانبازش بود. دو سال تمام از او مراقبت و پرستاری میکرد. شبها بالای سرش بیدار میماند تا مبادا زخم بستر بگیرد. غذا دهان پدرش میگذاشت و شبها که مجبور بود به پدرش رسیدگی کند، نماز شب و دعای توسل میخواند. نماز شب خواندن را هم از پدرش آموخته بود. سعادت شهادت هم به این دلیل نصیب حامد شد که زحمت پدر جانبازش را خیلی کشیده بود. حامد حتی نمازهای قضای پدرش را که بهدلیل جانبازی قادر به خواندن نبود، ادا میکرد. وقتی در آزمون آتشنشانی قبول شد شیرینی گرفت و به همه گفت این شیرینی شهادتم است. پسرم آرزویش شهادت بود و صبح حادثه هم به دوستش میگفت انشاءالله من هم شهید بشوم و شهید شد!»
تا صبح با پای مجروح پشت در!
روایت یکی از همرزمان شهیدعلیاصغر ارسنجانی
سیدابوالفضل کاظمی، یکی از همرزمان شهیدعلیاصغر ارسنجانی میگوید: «برف شدیدی باریده بود. وقتی قطار دوکوهه وارد ایستگاه تهران شد، ساعت دو نیمه شب بود. با چند نفر از رفقا حرکت کردیم. علیاصغر را جلوی خانهشان در خیابان طیب پیاده کردیم. پای او هنوز مجروح بود. برای همین فردای آن روز رفتیم به علیاصغر سر بزنیم. وقتی وارد خانه شدیم مادر علیاصغر جلو آمد و بیمقدمه گفت: «آقا سید، شما یه چیزی بگو!» بعد ادامه داد: «دیشب دو ساعت با پای مجروح پشت در خونه، توی برف نشسته اما راضی نشده در بزنه و ما رو صدا کنه، مبادا از خواب بیدار بشیم. صبح که پدرش میخواسته بره مسجد، علیاصغر رو دیده!» از علیاصغر این کارها بعید نبود. احترام عجیبی به پدر و مادرش میگذاشت. ادب، بالاترین شاخصه او بود.
به مادرم بگو چقدر به ما خوش میگذرد!
روایت یکی از همرزمان شهیدعلی سیفی
شهیدعلی سیفی در سال ۱۳۴۴ در شهرستان مراغه به دنیا آمد. بعد از گذراندن تحصیلات، سه سال در حوزه درس خواند اما با آغاز جنگ، به صف رزمندگان پیوست و به جبهه رفت. او در تاریخ 25/11/64در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید اما پیرامون زندگی کوتاهش، ارتباطش با اهلبیت(ع) و کراماتش، خاطرات عجیب و قابل تأملی وجود دارد که در هفتههای آتی در صفحهای مجزا به آنها خواهیم پرداخت. فعلا آنچه مرتبط با موضوع این گزارش است، برخورد زیبای این شهید بزرگوار با پدر و مادرش است. یکی از همرزمانش میگوید: «گاهی که میآمدیم دزفول، ایشان به مادرشان زنگ میزد و چه قربانصدقهای میرفت. صدای مادر را که میشنید انگار روی زمین نبود. گوشی را به من میداد و میگفت: «تو هم به مادرم بگو که اینجا چقدر به ما خوش میگذره!» این جمله را در حالی میگفت که ما آن زمان دائم سرما خورده و بیمار بودیم؛ بهخاطر اینکه دقیقا در آن زمان مشغول آموزش غواصی، آن هم در فصل سرما بودیم.