[ شهروند ] زندگی شهدا پر است از صحنههای ناب؛ صحنههایی که هر کدام میتواند نمونههایی راستین از مکارم اخلاقی باشد. ما در هفتههای گذشته بخشهایی از این صفات بارز اخلاقی را تحت عنوان «خدمترسانی»، «صبر و استقامت»، «عدالتمحوری» و «فرو خوردن خشم» با ذکر مصداقهایی از خاطرات شهدا آوردیم. امروز سراغ یکی دیگر از این ویژگیها رفتهایم که زندگی شهدا را متمایز کرده بود؛ بهخصوص که این ویژگی اخلاقی در این ایام و این روزگار شاید بیشتر به کارمان بیاید. آن هم در دوره و زمانهای که بوقهای تبلیغاتی غرب، نوعی سبک زندگی را ترویج میکنند آکنده به شهوترانی و پردهدری. روایاتی که در ادامه میخوانید مستند هستند به کتابهای «پرواز تا بینهایت» (زندگی شهیدعباس بابایی)، «خاکهای نرم کوشک» (زندگی شهیدعبدالحسین برونسی)، «سلام بر ابراهیم» (زندگی شهیدابراهیم هادی)، «عارفانه» (زندگی شهیداحمد علی نیری) و خبرگزاری «دانشجو».
دانشجویی که برای فرار از شیطان دوید!
روایت خلبان آزاده، تیمسار اکبر صیاد بورانی درباره شهیدعباس بابایی
در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» که هر هفته منتشر میشد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را بهخود جلب کرد. مطلب این بود: «دانشجو بابایی ساعت 2 بعدازنیمه شب میدود تا شیطان را از خودش دور کند.» من و بابایی هماتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. گفت: «چند شب پیش بیخوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلُنل «باکستر»، فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمیگشتند. آنها با دیدن من شگفتزده شدند. کلُنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. گفت: «این وقت شب برای چه میدوی؟» گفتم: «خوابم نمیآمد. خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم.» گویا توضیح من برای کلُنل قانعکننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفت: «مسائلی در اطراف من میگذرد که گاهی موجب میشود شیطان با وسوسههایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بدویم یا دوشِ آبِ سرد بگیریم.» آن دو با شنیدن حرف من تا دقایقی میخندیدند زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسائل جنسی داشتند، نمیتوانستند رفتار مرا درک کنند. جالب اینجاست همین صداقت عباس بابایی در مبارزه با شهوترانی، نمرات و تلاش فوقالعاده و نظم و تعهد او در خودسازی، بعدها موجب شد مورد تحسین این ژنرال آمریکایی قرار گیرد. حتی همین ژنرال پیشنهاد داد امکانات مختلف در اختیارش میگذارد تا در آمریکا بماند و با دخترش ازدواج کند، اما عباس بابایی بهخاطر علاقهای که به خدمت در وطنش داشت، به ایران برگشت.
چرا شهید هادی موهایش را تراشید؟
روایت حسین اللهکرم درباره شهیدابراهیم هادی
در ماههای اول پس از پیروزی انقلاب، ابراهیم با همان چهره و قامت جذاب درحالیکه کت و شلوار زیبایی میپوشید به محل کارش در شمال شهر میآمد. یک روز متوجه شدم ابراهیم خیلی گرفته و ناراحت است و کمتر حرف میزند. با تعجب به سمتش رفتم و گفتم: «داش ابرام، چیزی شده؟» گفت: «نه چیز مهمی نیست». گفتم: «اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم.» کمی سکوت کرد و گفت: «چند وقته یه دختر بدحجاب تو این محله به من گیر داده و گفته تا تو رو بهدست نیارم ولت نمیکنم.» کمی سکوت کردم و بعد یکدفعه خندهام گرفت. ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید: «خنده داره؟» گفتم: «داش ابرام، با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست!» گفت: «یعنی چی؟ یعنی بهخاطر تیپ و قیافهم این حرف رو زده.» گفتم: «شک نکن.» روز بعد دیدم ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار آمد. فردای آن روز با چهرهای ژولیدهتر و دمپایی به محل کار آمد و این کار را مدتی ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه
شیطانی رها شد.
اگر مرا بکشید آنجا برنمیگردم!
روایت شهید عبدالحسین برونسی از دوران خدمتش در زمان پهلوی
بعد از اتمام دوره آموزشی، هنوز کار تقسیم، شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد مابین بچهها و به قیافهها به دقت نگاه میکرد و دو سه نفر ازجمله مرا انتخاب کرد و به بیرون صف برد. من قد بلندی داشتم و به قول بچهها، هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی هم داشتم. خلاصه ما را همراه یک استوار عقب جیپ سوار کردند و رفتیم بیرجند. جلوی یک خانه بزرگ و ویلایی، ماشین ایستاد. همان استوار به من گفت بیا پایین و خودش رفت زنگ آن خانه را زد و بعد به من گفت: «تو از این به بعد در اختیار صاحب این خانه هستی. هرچی بهت گفتند بیچون و چرا گوش میکنی.» پیرزن سادهای آمد دم در و استوار به او گفت: «این سرباز را خدمت خانم معرفی کنید.» وقتی رفتم اتاق خانم، گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بیحجاب با یک آرایش غلیظ و حال بههمزنی درحالیکه پاهایش را خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم، دیدم. تمام تنم خیس عرق شد. پا به فرار گذاشتم. زن بیحجاب، با عصبانیت داد میزد: «برگرد بزمجه!» پیرزن گفت: «اگه بری میکشنتها!» عصبی گفتم: «بهتر!» از خانه زدم بیرون، آدرس پادگان را بلد نبودم، ولی هر طوری بود، آن روز پادگان را پیدا کردم. بعداً فهمیدم آن خانه، خانه یک سرهنگ بود و من میشدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسرِ جناب سرهنگِ طاغوتی و بیغیرت بود. چندبار دیگر میخواستند ببرندم همان جا ولی حریفم نشدند. ۱۸ تا توالت در پادگان داشتیم که در هر نوبت چهار نفر مأمور نظافتشان بودند. بهعنوان تنبیه یک هفته تنهایی همه توالتها را تمیز کردم. صبح روز هشتم یک سرگرد آمد سروقتم. گرم کار بودم که به تمسخر گفت: «بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟» جوابش را ندادم. کُفریتر ادامه داد: «انگار دوست داری برگردی ویلا؟» عرق پیشانیام را با سر آستین گرفتم. حقیقتا توی آن لحظه خدا و امام زمان (عج) کمکم میکردند که خودم را نمیباختم. خاطرجمع و مطمئن گفتم: «این هجده تا توالت که سهله جناب سرگرد؛ اگه سطل بدی دستم و بگی همه این کثافتها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول میکنم، ولی تو اون خونه دیگه پا نمیگذارم.» عصبانی گفت: «همین؟» گفتم: «اگه بکشیدم، اونجا نمیرم.» بیست روز مرا تنبیهی همانجا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمیشوند، کوتاه آمدند و مرا فرستادند گروهان خدمات.
وقتی درهای آسمان رو به من باز شد...
روایت یکی از دوستان شهیداحمد علی نیری
من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یکبار از احمد پرسیدم: «احمد، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سؤالی ازت دارم. نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر، شما اینقدر رشد معنوی کردید اما من...» لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سؤالم را پرسیدم. بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: «طاقتش رو داری؟!» با تعجب گفتم: «طاقت چی رو؟!» گفت: «بشین تا بهت بگم.» نفس عمیقی کشید و گفت: «یه روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودید. همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودن. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد و گفت اونجا رودخونهست، برو اونجا آب بیار. من هم راه افتادم. راه زیادی نبود. از لابهلای بوتهها و درختها به رودخونه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخونه افتاد، یکدفعه سرم رو پایین انداختم و همونجا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدونستم چی کار باید بکنم! همون جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتونستم بهراحتی یه گناه بزرگ انجام بدم. چون پشت اون بوتهها چند تا دختر جوون مشغول شنا کردن بودن. من همون جا خدا را صدا کردم و گفتم: «خدایا کمکم کن، الآن شیطان منو وسوسه میکنه که نگاه کنم. هیچکس هم متوجه نمیشه اما بهخاطر تو از این گناه میگذرم.» بعد کتری خالی رو از اونجا برداشتم و از جای دیگه آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودن. من هم شروع کردم به درست کردن آتش. خیلی دود توی چشمهام رفت. اشک همینطور از چشمهام جاری بود. یادم افتاد حاجآقا گفته بود: «هر کس برای خدا گریه کنه، خدا اون رو خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از اون امتحان سختی که کنار رودخانه برام پیش اومده بود، هنوز دگرگون بودم. همینطور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم، خیلی با توجه گفتم: «یاالله، یاالله...» به محض اینکه این عبارت رو تکرار کردم، صدایی شنیدم که ناخودآگاه از جام بلند شدم. از سنگریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میاومد. همه میگفتن: «سُبوحُ قدّوس، رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح). وقتی این صدا رو شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم، دیدم بچهها متوجه نشدن. من در اون غروب با بدنی که از وحشت میلرزید، به اطراف میرفتم و از همه ذرات عالم این صدا رو میشنیدم!» احمد بعد از اون کمی سکوت کرد. بعد با صدای آرومی ادامه داد: «از اون موقع کمکم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد!» احمد بلند شد و گفت: «اینرو برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدونی انسانی که گناه رو ترک کنه، چه مقامی پیش خدا داره. بعد گفت: «تا زنده هستم این ماجرا رو برای کسی تعریف نکن.»
گناهی که شهید نوقانی از آن گریخت
روایت حسین خیری، از دوستان شهیدجواد نوقانی
شهید نوقانی در یکی از شهرها از طرف یکی از دوستانش جهت اسکان به خانهای دعوت میشود. هنگامی که وسایلش را در طبقه بالای خانه قرار میدهد، میبیند دوستش به سرعت از خانه بیرون رفته و پس از مدتی بازمیگردد و میگوید من خانمی را جهت حضور با ما در خانه به اینجا دعوت کردهام. در این هنگام شهید نوقانی برافروخته می شود . دوستش خطاب به جواد میگوید عیبی ندارد، بناست یکبار این کار را انجام بدهیم و پس از آن توبه میکنیم، مطمئن باش مشکلی پیش نخواهد آمد. شهید نوقانی قبل از آنکه اجازه دهد حرفهای دوستش به پایان رسد، درحالیکه خود را نمیشناسد و بسیار نگران و مضطرب است، از پلهها بالا میرود، وسایلش را برمیدارد و درحالیکه مدام امام زمان را بلند صدا میزند، با گریه فرار میکند. شهید نوقانی خود به من گفت از هنگامی که این ترک گناه را انجام داده، چنان شور و حالی در نماز به او دست میدهد که تا قبل از این در او چنین حالاتی وجود نداشت. گویا لبخند خداوند را در برابر آن اتفاق به وضوح دیده بود. شهید نوقانی مانند حضرت یوسف(ع) از محفل گناهی که برای او در منزلی ترتیب داده بودند، آنچنان فرار کرد که بهگفته خودش پردههای حجاب میان او و خداوند کنار رفت و به فیض شهادت نایل شد.