شماره ۵۱۰ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۶ اسفند
صفحه را ببند
طلا و مس

بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می‌کرد. مرد رِندی این را دید و چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت :«بهلول اگر این سکه را به من بدهی در عوض 10 سکه به همین رنگ به تو می‌دهم. بهلول چون سکه‌های او را دید دانست که همه آن‌ها از مس هستند و ارزشی ندارند. پس به آن مرد گفت: «به یک شرط قبول می‌کنم. اگر تو 3 مرتبه با صدای بلند مانند الاغ عَرعَر کنی، من سکه‌ام را با سکه‌های تو تاخت می‌زنم.» مرد شرط را قبول کرد. او ابتدا کمی اطراف را پایید تا نکند دوستی، همسایه‌ای یا آشنایی شاهد ماجرا باشد، سپس با خیال راحت شروع به عَرعَر کرد. مرد پس از آنکه از کار خود فارغ شد به بهلول رو کرد و گفت: «بهلول جان، الوعده وفا.» بهلول لحظاتی در چهره او نگریست و سپس گفت: «تو با این همه خَریت فهمیدی سکه‌ای که در دست من است از طلاست، آن وقت چطور انتظار داری من نفهمم سکه‌های تو از مس است!» مرد که متوجه نکته کلام بهلول شده بود با خجالت از پیش او گریخت.

 


تعداد بازدید :  200