شماره ۳۰۶۳ | ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت
صفحه را ببند
چند روایت کوتاه از کمک‌های پنهان و آشکار شهدا به فقرا و نیازمندان
بنز صفر کیلومتر برای بچه‌های یتیم‌خانه!

 اسم مولا علی(ع) را کسی می‌تواند بر لب بیاورد که رسم مولا را نیز رها نکرده باشد. هرچند نام پربرکت ایشان به تنهایی نیز منجر به خیر و زیبایی است، اما مقصود این است آیا بهتر نیست دست‌کم اندکی در مسیر ایشان قدم برداریم؟ به‌ویژه وقتی بدانیم شهدای گرانقدر ما هم در همین مسیر، قدم برداشته‌اند؛ یعنی هرگز از یاد نیازمندان و فقرا غافل نمی‌شدند و پنهان و آشکار، عامل به کلام‌الله بودند: «الَّذِینَ ینْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ بِاللَّیلِ وَالنَّهَارِ سِرًّا وَ عَلَانِیه...» بقره، 274(آنها که اموال خود را شب و روز انفاق می‌کنند در نهان و آشکار...» به‌ویژه بین زندگی ما و سال‌های زندگی شهدا فاصله چندانی نیست و می‌توان دید چگونه به سنت رسول خدا(ص) و ائمه اطهار(ع) عمل می‌کردند و در گشاده‌دستی و سفره‌داری و انفاق، سرآمد بودند. آنچه در ادامه می‌آید بخش‌هایی است از سیره بخشندگی و انفاق شهدا به استناد روایت‌هایی از خبرگزاری «تسنیم» و پایگاه اینترنتی «نوید شاهد».

اسباب‌بازی برای بچه‌های بی‌سرپرست
شهید محمود خادمی
ساعت یازده شب بود که یکی از بچّه‌های سپاه دچار بیماری سختی شد. لازم بود که فوراً به بیمارستان منتقل شود. شهر هم توسط ضد‌انقلاب ناامن بود. ناگهان مشاهده کردیم شهید «محمود خادمی» ماشین را روشن کرد و به سرعت از مقر سپاه عازم بیمارستان شد. لحظاتی بعد او از سه طرف مورد تهاجم ضد‌انقلاب قرار گرفت و پس از اینکه تا آخرین گلوله مقاومت کرد، به شهادت رسید. فردای آن روز پس از تشییع باشکوه محمود به سپاه بازمی‌گشتیم که با تعداد زیادی زن و بچّه مواجه شدیم که مظلومانه نشسته بودند و اشک می‌ریختند و برای محمود نوحه‌خوانی می‌کردند. از یکی از آنها پرسیدم: «جریان چیست؟» پاسخ داد: «محمود شب‌ها که همه به خواب می‌رفتند، به شهر می‌‌رفت و به خانه‌ مستمندان و یتیمان سرکشی می‌کرد و به آنان کمک و رسیدگی می‌نمود. او حتی برای بچّه‌ها اسباب‌بازی نیز می‌برد.»

 ماجرای دختر و پسری در یتیم‌خانه
شهیدمهدی باکری
وقتی که آقامهدی در ارومیه، شهردار بود، یک بنز صفر کیلومتر به او داده بودند تا از آن استفاده کند، اما او یک‌بار هم از آن ماشین استفاده نکرد. آقامهدی شنیده بود دختر و پسر یتیم‌خانه، قرار است باهم ازدواج کنند؛ او ماشینِ بنز را داد تا آن را تزیین کنند و بشود ماشینِ عروسِ این زوج یتیم‌خانه. آقامهدی می‌گفت: «اگر شرایط میسر باشد یک یا دو بچه یتیم را بیاوریم پیش خودمان و بزرگ‌شان کنیم.» او حدیثی از پیامبر(ص) نقل می‌کرد که ایشان انگشت اشاره و میانی خود را نشان دادند و فرمودند من و سرپرستِ یتیم در بهشت مانند این دو انگشت کنار هم خواهیم بود.
 موتورم را دادم به کسی که احتیاج داشت!
شهید عیسی خدری
خیلی کم اتّفاق می‌افتاد که حقوق ماهانه عیسی به منزل برسد. او وقتی از سپاه حقوق می‌گرفت، به سراغ مستمندانی که می‌شناخت می‌رفت و ضمن احوالپرسی و دلجویی از آنها، همه مقرّری ماهانه‌اش را میان آنها تقسیم می‌کرد و آنگاه با دستِ خالی، امّا شادمان و راضی از وظیفه‌‌ای که انجام داده بود، به خانه می‌آمد. علاقه‌ عیسی به انفاق و نیکوکاری آن‌قدر زیاد بود که از وسایل موردنیاز خود نیز در این راه چشم می‌پوشید. او برای رفت‌وآمد به محلّ کار خود، موتوری داشت که کارهای خانه را هم با همان موتور انجام می‌داد. یک روز دیدم پیاده به منزل آمد. پرسیدم: «عیسی! موتور کجاست؟» خندید و گفت: «آن را به فردی که برای رفت‌وآمد خانواده‌اش وسیله‌ای نداشت، دادم.»
 
افشای یک راز پس از شهادت...
شهید عبدالحسین اردشیری
عبدالحسین، آدم بسیار شوخ‌طبع و مهربانی بود. قبل از انقلاب به همراه شهید ماشاءالله تنگستانی با ماشین ژیان می‌رفتند و در مناطق اطراف بوشهر اعلامیه‌ها را پخش می‌کردند. در زمان انقلاب نیز وقتی بحث خلع سلاح پادگان‌ها به میان آمد، ایشان رفتند و چند سلاح تحویل گرفتند و به اتفاق دوستانش، شب‌ها به نگهبانی می‌پرداختند. عبدالحسین هم عضو بسیج و هم عضو شورا بود و درآمد بسیج را جمع می‌کرد و به فقرا و نیازمندان می‌داد. ما درواقع بعد از شهادت ایشان به این نکته پی بردیم.
 
نگذاشت شرمنده شوم...
شهید ابراهیم هادی
یکی دیگر از دوستان شهید ابراهیم هادی می‌گوید: «از جبهه برمی‌گشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم، اما مشغول فکر، الان برسم خانه، همسرم و بچه‌هایم از من پول می‌خواهند. تازه اجاره‌خانه را چه کنم؟! به چه‌کسی رو بیندازم. خواستم بروم خانه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت. سر چهارراه عارف ایستاده بودم. با خودم گفتم که فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی‌دانم چه کنم! در همین فکر بودم یک‌دفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد. مرا در آغوش کشید. چند دقیقه‌ای صحبت کردیم. وقتی می‌خواست برود اشاره کرد، حقوق گرفتی؟!» گفتم: «نه، هنوز نگرفتم ولی مهم نیست.» دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد. گفتم: «به جون آقا ابرام نمی‌گیرم، خودت احتیاج داری.» گفت: «این قرض‌الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس می‌دی.» بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت. آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا، ابراهیم را رساند. مثل همیشه حَلال مشکلات شده بود.»


تعداد بازدید :  62