شماره ۵۰۸ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۴ اسفند
صفحه را ببند
از خانواده ایرانی خبری نیست!

اردشیر صالح‌پور استاد دانشگاه

زمان زیادی است که ایده «تهران تئاتری» را در ذهن می‌پرورانم. مایلم اوضاع و احوال اکنون تهران را در یک سالن تئاتر، به نمایش بگذارم. دوست دارم هرچه را می‌بینم و هر حسی که دارم، روی صحنه ببرم. هر کسی ممکن است از تهران و رویدادهای روزانه‌اش، تصوری داشته باشد اما تصورات من از شهرم، مأیوس‌کننده است. مثل ماشین مکانیکی که تعریفی خاص دارد و هر دفعه که قصد استفاده از آن را داشته باشید، عملکرد جدیدی ندارد. بلکه همان رویه‌ای که برایش تعریف شده است را دنبال می‌کند. ایده «تهران سامسونت» را در نظر دارم ،تهران سامسونت با خود پیام‌هایی دارد البته پیام که نه، واقعیت‌ها را انتقال می‌دهد و تعریفی از حال و روز امروز شهر ما دارد. شهری که از نظر من یکنواخت است و می‌توانید تمام اتفاقات آن را در یک‌روز  پیش‌بینی کنید. در این شهر، هر روز افرادی را می‌بینید که کیف دستشان است و از این خیابان به خیابان دیگر می‌روند، با یکدیگر برخورد می‌کنند اما اهمیتی به هم نمی‌دهند! شهر ما، روحش را از دست داده است. حتی دیگر تهران، شب‌ها نیز به خواب نمی‌رود. به یاد دارم قدیم‌ها، وقتی که خیلی شب بود، به خیابان‌ها می‌رفتیم و هیچ صدایی نمی‌شنیدیم، چون شهر در خواب فرو رفته بود. اما اکنون خواب از سر شهر پریده است. شب‌ها هم خواب ندارد. شهری که خواب نداشته باشد، آرامش نیز ندارد. قصد نجات شهر را ندارم بلکه قصدم، توصیف وضع کنونی آن است. اکنون همه با شهر من قهر هستند، شهرم ریه ندارد! فضای سبزش را از دست داده است. مردمانش یکی در میان سرفه می‌کنند، زود عصبانی می‌شوند و ... دیگر نمی‌گویم!
دیگر هوای یکدیگر را نداریم. قدیم‌ها آدم‌ها وقتی از کنار هم عبور می‌کردند، به نشانه احترام، کلاه از سر برمی‌داشتند. اما امروز کلاه از سر هم برمی‌دارند! هوای آلوده داریم که نفسمان را بند می‌آورد. سقف‌ها بلند شده‌اند، بوی فاصله می‌دهند، فاصله‌ای که میان من و تو است. آن‌قدر بلند که دیگر همشهریان، هم را نمی‌بینند! اینجا آنجا، همه‌جا، تراکم و درآمد حاصل از آن است که اولویت دارد. باغ‌های شمیران را چه... نگویم بهتر است! از آن باغ‌ها نیز دیگر اثری نیست. بارها به موتورسیکلت‌ها فکر کرده‌ام حتی در خواب. گاهی در غلت‌هایم، ترسیده‌ام که این موتورها تا اینجا نفوذ نکرده باشند! اغلب که به یاد موتورها می‌افتم، سوسک‌هایی را به یاد می‌آورم که همه‌جا و هر لحظه، امکان ورود و نفوذشان وجود دارد زیرا کارکرد موتور در شهر من این‌گونه است. می‌توانند همه‌جا باشند یا از هر قانونی عبور کنند ..! روح طبیعت از شهر ما رفته است. باغ‌هایمان فلزی و آهنی شده‌اند. از آب گوارایمان دیگر اثری نیست. آب در سماورهایمان رسوب می‌کند. شهری که تا دیروز خانه دوم ما بود، امروز به غریب‌ترین شکل رخ‌نمایی می‌کند. امروز دیگر از خانواده ایرانی و خانه ایرانی اثری نیست.

 

 
 


تعداد بازدید :  186