شماره ۵۰۸ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۴ اسفند
صفحه را ببند
خودنوشت یک قربانی اسیدپاشی
سال‌هایی که با سیاهی‌مطلق گذشت

|  معصومه عطایی   |   قربانی اسیدپاشی |

همه‌چیز مبهم بود. همان دو‌سال اولی که همه‌جا تاریک شده بود و هیچ‌کس نمی‌دانست که باید با چشم‌هایی که دیگر نمی‌بیند و سوختگی شدیدی که تمام بافت‌های صورت را خورده بود چه کند. سال‌های مبهمی که به درمان گذشت. به عمل جراحی‌های زیاد و حالتی بین خواب و بیداری...
از بین آدم‌هایی که دچار سوختگی با اسید می‌شوند، کمتر کسی است که بتواند دوباره روی پاهایش بایستد. هیچ حمایتی نیست. هزینه‌های درمان فشار زیادی به خانواده‌ها می‌آورد، همه ما شغل‌هایمان را از دست می‌دهیم و هیچ منبع درآمدی نداریم. من آرایشگر بودم. سر و کارم با زیبایی بود. گاهی برای دل خودم تابلوی نقاشی می‌کشیدم اما بعد از‌ سال 89 همه‌چیز رو به تاریکی رفت، رو به یک سیاهی مطلق.
روحیه‌ها آن‌قدر خراب می‌شود که هیچ‌کس نمی‌داند باید چه‌کاری انجام دهد. اصلا کسی نمی‌داند که روند درمان چقدر است؟ کی امید به بهبودی پیدا می‌شود، حتی این نوع سوختگی چه نوع مراقبت‌هایی می‌خواهد. اگر بینایی هم از دست برود که اوضاع بدتر می‌شود. برای همین هم همه ما فکر می‌کنیم اگر یک انجمنی بود که ما را کنار هم جمع می‌کرد اوضاع بهتر می‌شد. نهادی که می‌توانست برایمان کاری دست و پا کند. شغل ایجاد کند تا درآمدی داشته باشیم.
من جزو آدم‌های قوی بودم که توانستم بعد از دو‌سال که از حادثه گذشت، بروم سراغ یاد گرفتن خط بریل، بروم که خواندن و نوشتن یاد بگیرم، سفالگری کنم و کریستال‌بافی یاد بگیرم. جعبه‌های جواهر درست کنم و هر 3 ماه یکبار در سرای محله‌های شهرداری غرفه بگیرم و جعبه‌ها را بفروشم و درآمد داشته باشم. هرچند درآمدش آن‌قدر نیست که خرج زندگی‌ام را بدهد اما لااقل درون خودم شادترم. شادترم که دارم کاری انجام می‌دهم و به‌زندگی نباختم.
تا مدت‌ها همه‌چیز از دست آدم خارج می‌شود. کنترل زندگی و این‌که کجا بودی و چه کارهایی می‌کردی. زمان که می‌گذرد تازه مشکلات خودشان را نشان می‌دهند. هزینه‌های جراحی و درمان که تا سال‌ها هم ادامه دارد می‌شود دغدغه اصلی. بعد این‌که چطور با شرایط جدید کنار بیایی و خانواده را هم همراه کنی همه‌فکر آدم می‌شود.  من خودم زمانی‌که بین درمان‌هایم وقفه افتاد با مرکز نابینایان آشنا شدم. فاصله زیادی است بین کسی که مادرزاد نابینا به‌دنیا می‌آید با کسی که بر اثر یک اتفاق نابینا شده. آن‌جا کلاس‌های یادگیری مهــارت‌های زندگی می‌گذاشتند. پراکنده بود اما تأثیر داشت. خانواده‌ها را هم دعوت می‌کردند تا بدانند باید چه کنند و چطور با این اتفاق (نابینایی عزیزانشان) کنار بیایند. حالا فکر می‌کنم اگر جایی بود مخصوص ما، که همه‌جوره حمایتمان می‌کرد و هوای خانواده‌هایمان را هم از نظر روحی داشت، چقدر همه‌چیز بهتر بود، چقدر همه‌چیز زودتر پیش می‌رفت و اوضاع کمی قابل‌تحمل می‌شد.

 


تعداد بازدید :  219