شماره ۵۰۳ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۲۸ بهمن
صفحه را ببند
پهلوان رَضو

دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می‌دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت انداخت. گوی را که بلند کرد، سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. وقتی گوی را به هوا پرتاب کرد تا شانه‌اش را زیر آن سپر کند، 2 گوی در هوا دید و جا خالی داد. صدای خنده جمعیت بلند شد. آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه با صدای بلند گفت: «اگر خسته جانی بگو یا علی، اگر ناتوانی بگو یا علی.» مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر 2 متری را دور بازو‌هایش پیچید. چندین بار با فریاد زورِ نمایشی زد. با خودش فکر کرد: «200 تومنش کمه. یه جوونمرد 200 تومن بذاره تو سینی. 100 تومنش خرج زن و بچه، 100 تومنش خرج کبوترای حرم.» آخرین سکه‌ها و اسکناس‌ها روی سینی ولو شدند. دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود. پهلوان رَضو با فریادی بلند سعی کرد زنجیر را پاره کند، ولی زنجیر پاره نشد. دوباره تلاش کرد. رگ‌های گردنش متورم شده بودند. بدنش می‌لرزید. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشسته بود ولی حلقه‌های زنجیر ظاهرا
دست به یکی کرده بودند تا این بار آن‌ها در مقابل پهلوان قدرت‌نمایی کنند. قبلا احساس کرده بود در حال تمام شدن است، ولی فکر نمی‌کرد به این زودی، آن هم جلوی مردم. نگاهی به آسمان کرد. زیر لب چیزی زمزمه کرد. با فریاد یاعلی خم شد و تمام قدرتش را در بازوانش جمع کرد و دیگر چیزی نفهمید. چشم‌هایش را که باز کرد، روی تخت بیمارستان بود. دکتر داشت با دامادش صحبت می‌کرد: «3 تا از رگ‌های قلبش پاره شدن. فقط نمی‌دونم چطور بعد از سکته تونست زنجیر رو پاره کنه. به هر حال به خیر گذشت. ولی دیگه نمی‌تونه معرکه بگیره...» پهلوان لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت: «یا علی...»

 


تعداد بازدید :  291