[ شهروند] دختر، همسر، دو خواهر و چهار خواهرزادهاش جزو شهدای حمله تروریستیاند. شهدایی که هر سال به وقت ماههای محرم و صفر و حتی ایام فاطمیه زیر موکبی جمع میشدند برای خدمترسانی به عاشقان اهل بیت(ع). هرچند از چهار سال پیش که سپهبد حاجقاسم سلیمانی به درجه رفیع شهادت رسید، موکب خانوادگیشان بر پا شد تا در خدمت زائرانی باشد که برای وداع با سردار آمده بودند. به همان رسم و قول و قرار نانوشته میان اهل خانواده، این موکب هر سال به وقت سالگرد این شهید بر پا میشد برای خدمترسانی به عاشقان ذوالفقار ایران.
«حسین سلطانینژاد» در حمله تروریستی کرمان دختر، همسر، دو خواهر و چهار خواهرزادهاش را از دست داد. «سلطانینژاد» نیمنگاهی به روز تشییع پیکر سردار دارد و به «شهروند» میگوید: «خوب به یاد دارم که روز خاکسپاری سردار جمعیت زیادی برای وداع آمده بودند، در آن شرایط ما مجبور شدیم راهی از میانه موکب باز کنیم تا جمعیت به سمت دیگری حرکت کنند.»
موکبداران امام حسین(ع) به شهادت نائل شدند
مردی که حسرت شهادت در این حادثه را همچنان بر دل دارد، از موکبدارانی میگوید که به وقت محرم و صفر امسال جایشان در موکب خالی خواهد بود: «خانوادهام؛ خواهر و برادرها، خانم و بچههایم همیشه پای کار موکب بودند. در همه این سالها در همه مراسم، این شهدا کار پشتیبانی موکب را به عهده میگرفتند؛ کاری که خیلی سختتر از کارهای اجرایی موکب است.» «سلطانینژاد» بغضش را میخورد تا بیشتر از این شهدا صحبت کند: «هر سال در هر مراسمی که موکب برپا میشد، از سابیدن هل و زعفران تا آمادهکردن وسایل پذیرایی از زائران را همین شهدا به عهده میگرفتند؛ اجرشان با امام حسین(ع).»
خدا پسرم را به من بخشید اما بقیه خانوادهام شهید شدند
ما سینه زدیم بیصدا باریدند/ از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند/ ما مدعیان صف اول بودیم/ از آخر مجلس شهدا را چیدند...
«حسین سلطانینژاد» این شعر را با سوز میخواند و همراهش اشک میریزد. «من همیشه از آرزویم که شهادت بود، در خانه حرف میزدم، اما آنها آنچه را که به دل داشتند، بر زبان نیاوردند. به نظرم خدا، صدای دل آنها را شنید و به آرزویشان رساند.» انفجار اول که اتفاق افتاد، «حسین سلطانینژاد» کمی دورتر از موکب در حال مهیا کردن وسایل موکب بوده: «سریع خود را رساندم به موکب. همه را سوار ماشین به سمت خروجی راهیشان کردم تا با خیال آسوده به کمک مجروحان و زائرانی بروم که آمده بودند. مردم عادی ترسیده بودند، اما ما نمیتوانستیم آنها را رها کنیم. ما خادم بودیم و باید برای کمک میرفتیم. کاش من شهید میشدم؛ شانس نیاوردم.» خانواده «سلطانینژاد» و خواهرها و خواهرزادههایش کمی مانده به پارکینگ پیاده میشوند تا بعد از 20دقیقه پیادهروی به ماشینشان برسند که متاسفانه انفجار دوم هم اتفاق میافتد: «خدا پسرم را به من بخشید، اما بقیه خانوادهام شهید شدند.»
ما عاشق شهادتیم اما نصیب من نشد
«انفجار اول در مسیر موکبها بود. انفجار دوم من پشت موکب بودم که تا خروجی یک تا 2کیلومتر راه بود، برای همین خانواده را با ماشین فرستادم.» «حسین سلطانی» هم مانند همه زائران از انفجار دوم بیخبر بود: «خیالم از آنها راحت شده بود، رفتم سراغ کمک به مجروحان انفجار اول.» «سلطانینژاد» این کلمه را با حسرت میگوید: «قسمت آنها شهادت بود و من این را تسریع کردم. ما عاشق شهادتیم، اما نصیب من نشد. البته خدا فرمودند؛ اگر من نخواهم برگی از درختی نمیافتد، من واسطه بودم تا این مسئله تسریع شود. سرنوشت هیچکسی را نمیتوان تغییر داد.» «سلطانینژاد» خانواده را راهی میکند و برمیگردد به محل حادثه. زمان میگذرد و صدای مهیب انفجار دوم به گوش میرسد، مرد دلواپس خانواده میشود: «تلفن زدم، جواب ندادند. نیمساعت طول کشید تا مسیر باز شود. به سمت محل انفجار رفتم. گلزار شهدا در میان جنگل و حاشیه کوه واقع شده است، برای همین به سمت جنگل رفتم تا پیدایشان کنم. سمت کوه را هم در پیشان گشتم، اما پیدایشان نکردم.»
عکسی نشانم دادند، خانمم بود در کاور؛ شهید شده بود
«ماشین را که در پارکینگ دیدم، مطمئن شدم شهید شدهاند.» انفجار دوم اتفاق افتاده بود و مردم به سمت محل حادثه میرفتند، برای خبردار شدن از عزیزی، آنهایی هم که کسی را نداشتند برای کمک به آن سمت میرفتند. «بین مردم را گشتم، یک ساعتی گذشته بود، به خانه زنگ زدم، گفتند هنوز نرسیدهاند، ماشین را در پارکینگ دیدم و همه چیز برایم روشن شد.» ابتدا خانواده خبر مجروحشدن «امیرعلی» را به «سلطانینژاد» میدهند: «خوشحال شدم. گفتم پس مجروح شدهاند و آنها را بردهاند بیمارستان. اما فقط «امیرعلی» بود.» مرد از پا نمینشیند و تا شب تکتک بیمارستانهای شهر را زیرپا میگذارد برای گرفتن خبری از عزیزانش: «در یکی از بیمارستانها یک عکس نشانم دادند. خانمم بود در کاور؛ شهید شده بود.» شب از نیمه گذشته بود و مرد تنها نشانی از همسر و تک پسرش یافته بود و هنوز از حال دختر، خواهرها و خواهرزادههایش بیخبر بود. جستوجو ادامه داشت و آفتاب میرفت که طلوع کند. ساعت شاید حوالی ساعت 5 صبح بود که پدر باخبر شد دختر 9سالهاش شهید شده: «خداوند لطف کرده و دوستان خوبی داریم. همگی به کمکم آمدند و بیمارستانها را با هم گشتیم.» جستوجوها و سرگشتگیها بالاخره پایان میگیرد و خبر شهادت همه عزیزان به خانواده میرسد، حتی دخترک 18ماهه خواهر هم در خیل شهدای حادثه بود.
بدن «امیرعلی» پُر از ترکش است
«ما خانوادهای انقلابی و ولایی هستیم. همیشه به دنبال کارهای انقلابی و نهضتی بودیم. سبک ما، سبک حاجقاسم بوده و هست. بچههای ما در همین خانواده قد کشیدند و بزرگ شدند در میان دعا و موکب و... من همیشه برایشان از حاجقاسم میگفتم.» «سلطانینژاد» صحبت از بچهها که به میان میآید، دقایقی مکث میکند تا بغض راه گلویش را بند نیاورد: ««امیرعلی» 15شهریور 13ساله شد.» پسرک، تنها باقیمانده آن حادثه تلخ، بدنش پر از ترکش است: «سر، دست، پا، شکم. همهجای تنش پر از ترکش است تا الان چهار عمل جراحی انجام داده است. خدا را شکر هر بار به ملاقاتش میروم با من حرف میزند، حالش خوب است. پزشکها میگویند سطح هوشیاریاش خوب است، برای همین هم شکر.»
5 شهید کودک؛ 4 دانشآموز و یک شیرخوار 18ماهه
«امیرعلی» دانشآموز مدرسه ثارالله است: «در مدرسهای ثبتنامش کردیم که یکی از فعالیتهایش کارهای فرهنگی است. خدا را شکر بچهها قبل از شروع درس و مدرسه زیارت میخوانند و... معلمهایش در این مسیر تاثیر خوبی داشتند، خدا خیرشان بدهد.»
«امیرعلی» 11سال بیشتر نداشت که از حاجقاسم میگفت: «برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پرافتخار و سربلند که جان من و امثال من هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها و هزاران جان فدای اسلام و ایران کردهاید. از اصول مراقبت کنید؛ اصول یعنی ولیفقیه خصوصا این حکیم مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان و معرفت خامنهای عزیز را عزیز جان خود بدانید، حرمت او را حرمت مقدسات بدانید.» پسری که هر ساله با حضور در موکب و خدمت به زائران در عمل ثابت کرد که به گفتههایش پایبند است و در این مسیر راسخ و استوار.
«مریم» آذرماهی بود و تازه به سن تکلیف رسیده بود؛ شهید 9ساله حادثه تروریستی کرمان که با شهادتش بر این مسئله صحه گذاشت که تروریست در رسیدن به اهدافش حتی از خون کودکان هم نمیگذرد.
«مریم» 6سال بیشتر نداشت که در پیشدبستانی حضرت رقیه خود را آماده میکرد برای مسیر طولانی زندگی. در همان سنوسال هم بیخبر از اتفاقات ریز و درشت و مهم اطرافش نبود. دخترکی که با 6سال سن مقابل موکب خانوادگیشان ایستاده بود و با صدایی غرا میخواند؛ «ولله ولله ولله این خیمه اگر آسیب دید، بیتالله الحرام، مدینه حرم رسولالله، نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند.»
به گفته «سلطانینژاد»، بزرگترین خواهرزادهای که شهیدشده 10-11 سال بیشتر نداشته و کوچکترینشان 18ماهه بوده؛ ریحانه جانم. در میان شهدای خانواده نام «محمدامین» هم هست، دانشآموز کلاس دومی که آرزوهای بسیاری داشت برای زندگی و فردایش: «کودکانمان هم با چنین تفکری رشد کردهاند. اگر آنها این تفکر را نداشتند، بیشک برگزیده نمیشدند و به مقام شهادت نائل نمیآمدند.»
بدانید هر قطره خونی که میریزید مابهازایش سلیمانیهایی دیگر به پا میخیزند
این پیام را از طرف خانواده شهدا مخابره کنید تا همه دشمنان ایران و اسلام بهخصوص استکبار جهانی بدانند؛
شما که دم از حقوق بشر و سازمان ملل میزنید، هیچ توجهی به این مسئله نکردید، خودتان بشر نیستید و نمیتوانید متولی حقوق بشر باشد. اینها در یاد ما میماند و انتقام سختی در انتظارتان است. همانطور که حضرت آقا فرمودند؛ دست آلوده و فکری که پشت این اتفاقات است محصول آمریکا و پشتیبانی اسرائیل است و بیشک به سزای عملشان خواهند رسید و جمهوری اسلامی ایران مرهمی بر دل داغدیده ما خواهد گذاشت. ما دست از تلاش نمیکشیم. این راه ادامه دارد و دشمنانمان بدانند هر قطره خونی که میریزید مابهازایش سلیمانیهایی دیگر به پا میخیزند؛ بترسید از نسل سلیمانیها.
پدرجان، دلم میخواهم مانند حاج قاسم شهید شوم
«مصیب سلطانینژاد» هم داغدار عزیزانش است بعد از آن حادثه تلخ کرمان: «متاسفانه من همراهشان نبودم.» از سه روز مانده به چهارمین سالگرد شهید حاجقاسم سلیمانی موکب خانوادگیشان مقدمات را مهیا میکرد: «هر سال موکب داشتیم. نذر نبود همه این کارها برای حاج قاسم بود.»
«شهیده فاطمهزهرا»، شهید «مهدی» و شهیده «سمیه»، «مصیب سلطانینژاد» را داغدار کردهاند: «دخترم 13سال داشت و پسرم 7ساله بود.» حرف از بچهها که میشود همچون هر پدر داغداری اشک میریزد، اما با غرور و بیصدا بدون اینکه گلایهای داشته باشد، از این اتفاقی که از سر گذرانده: «نمیدانم «فاطمهزهرا» چه ارتباط قلبی با «حاجقاسم» داشت.»
میگفت؛ دلم میخواهد شهید شوم.
میگفتم؛ پدر به قربانت اصلا میدانی شهادت یعنی چه؟
میگفت؛ پدرجان، دلم میخواهم مانند حاج قاسم شهید شوم.
«آخرشم هم همانطور شد، مانند سپهبد شهید شد.»
آخرشم هم همانطور شهید شد. پسرم 7ساله بود. حاج قاسم همشهری ما و افتخارمان بود.
از زیرنویس شبکه خبر متوجه 2 انفجار شدم
به داشتن همشهریای همچون حاجقاسم به خود میبالند. از دور و نزدیک برای مراسم خودشان را به کرمان میرسانند. موکب خانوادگیشان در کنار پذیرایی از زائران بخشی را هم به کارهای فرهنگی اختصاص داده بود: «در این بخش دختر و پسرهایی را که همراه خانوادههایشان آمده بودند، سرگرم میکردیم تا پدر و مادرهایشان بهراحتی بروند زیارت.»
«مصیب» میگوید به عشق حاج قاسم کیلومترها راه میآیند. از شمال و جنوب کشور.» به گفته «مصیب»، حتی از فلسطین و لبنان هم برای مراسم سالگرد حاجقاسم میآیند: «حتی از سوریه و عراق هم میآیند.»
«مصیب» هر سال در موکب حاضر بوده، اما امسال سرنوشت جور دیگری برایش رقم خورد و نتوانست در آن ساعات در موکب پیش خانوادهاش باشد: «قرار بود ساعت دو، دوونیم خانه باشند و بعدازظهر من هم همراهشان بروم موکب.» «مصیب» تا ساعت دوونیم منتظر اهل خانهاش میماند، اما خبری از آمدنشان نمیشود: «از ساعت 3 شروع کردم به زنگزدن به آنها، اما کسی جواب نمیداد.» خانه «مصیب» تا جایی که موکبشان را علم کرده بودند، فاصله زیادی بود، برای همین صدای انفجارها را نشنید: «از زیرنویس شبکه خبر دیدم؛ نوشته بود صدای دو انفجار مهیب شنیده شد.»
بچههایم پزشکیقانونی بودند، همسرم قابل شناسایی نبود
خبر را که میخواند دلشوره میافتد به جانش: «رفتم جایی که موکب داشتیم. همه اطراف را گشتم، اما پیدایشان نکردم؛ خبری از آنها نبود.» وقتی «مصیب» به موکب میرسد، موکب تعطیل شده بود: «2کیلومتر بالاتر از موکب شهید شده بودند، ورودی گلزار شهدای کرمان. متاسفانه انفجار دو تا بود، جمعیت که میخواستند از صحنه فرار کنند، به سمت دیگری رفته بودند، بیخبر از اینکه یک انفجار هم قرار بوده در آن محل اتفاق بیفتد.
پیدا نکردن اهل خانه «مصیب» را سردرگم کرده بود: «تا شب با دوستان و همکارانم بیمارستانها را گشتیم، اما هیچکسی به فکر پزشکیقانونی نیفتاده بود.» همه بیمارستانهای شهر را زیر پا گذاشتند، اما خبری از اهل خانه «مصیب» نبود: «6 صبح رفتم سمت پزشکیقانونی. راه نمیدادند، به هر زحمتی بود رفتم تو. پسر و دخترم پزشکیقانونی بودند. همه شهدا آنجا بودند و هنوز کسی برای شناسایی نیامده بود. وقتی پسر و دخترم را دیدم، زدم توی سرم و گفتم خاک بر سر شدم، بچههایم رفتند.» حالا «مصیب» از این اطمینان پیدا کرده بود که همسرش هم جزو شهداست: «همسرم قابل شناسایی نبود، به سختی شناسایی کردم.»