شماره ۲۹۸۰ | ۱۴۰۲ يکشنبه ۱۰ دي
صفحه را ببند
عبدالرضا آلبوغبیش، در خرمشهر به اسارت درآمد و در جنایتی جنگی، از فاصله نزدیک، هدف 13 گلوله قرار گرفت، اما زنده ماند تا راوی بخش مهمی از خاطرات هشت سال دفاع مقدس باشد...
جای امن گلوله‌ها...

 [شهروند] عبدالرضا آلبوغبیش متولد 1338 در ماهشهر است که در زادگاهش و همچنین خرمشهر بزرگ شده. او از طایفه و آل آبوغبیش بوده؛ طایفه‌ای بزرگ در استان خوزستان. آلبوغبیش حالا از ریش‌سفیدان این طایفه است؛ آن هم بعد از گذراندن سختی‌های فراوان. 9 ساله بوده که پدرش را از دست می‌دهد و مسئولیت خانواده به دوشش می‌افتد. بعد اما با دشواری‌های فراوان زندگی را به ثبات می‌رساند؛ هرچند، این ثبات پایدار نیست، چراکه تا می‌آید زندگی تشکیل بدهد، سربازان عراقی را می‌بیند که به خرمشهر سرازیر شده‌اند. او از عجایب جنگ است؛ مردی که اسیر می‌شود اما سرباز عراقی در جنایت آشکار جنگی، سیزده گلوله از فاصله‌ای نزدیک نثارش می‌کند. هر چند بخشی از این گلوله‌ها بعدها از بدنش بیرون کشیده می‌شوند اما همچنان چهار گلوله در بدنش دارد. انتشارات سوره مهر در دهه هشتاد به همت جواد کامور بخشایش، کتاب خاطراتش را به نام «جای امن گلوله‌ها» منتشر کرد. آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از خاطرات اوست که از این کتاب انتخاب کرده‌ایم.

 چرا سیزده گلوله؟
یکی از سربازان عراقی اسلحه‌اش را خشاب‌گذاری و آماده شلیک کرد. از حرف‌هایش با یکی دیگر از بعثی‌ها فهمیدم اسمش عدنان است و قصد دارد مرا به گلوله ببندد. باورم نشد و فکر کردم می‌خواهد مرا بترساند یا مسخره‌ام کند. در همین فکرها بودم که پایش را روی جدول بلوار گذاشت و اسلحه‌اش را به طرفم نشانه رفت. فاصله‌اش با من حدود ده متر بود. باز هم باور نمی‌کردم به من شلیک کند اما او خیلی راحت مرا به رگبار بست. در آن لحظه هیچ فکری به ذهنم نرسید جز آنکه به گلوله‌ها پشت کنم. گلوله‌ها به شانه‌ها و پشت قلبم اصابت کردند. در آن لحظات دردی احساس نمی‌کردم. تنها گرگرفتگی و گرمای شدیدی در بدنم می‌پیچید. خشاب عدنان روی تنم خالی شد و من در تعجبم از اینکه چرا فقط سیزده گلوله به من خورد! شاید به این دلیل که هنگام شلیک رگباری، گلوله‌ها بدون کوچک‌ترین جابه‌جایی، پشت یکدیگر سوار می‌شدند و هر گلوله‌ای که به بدنم اصابت می‌کرد، بلافاصله در پی آن گلوله دوم یا سوم نیز به همان نقطه برخورد می‌کرد.

نفسم را در سینه حبس کردم
با آخرین شلیک عدنان توانم را از دست دادم و به زمین افتادم. سیزده گلوله از گردن تا کتف راست و وسط کمرم را شکافته بودند اما هنوز تاب مقاومت داشتم. بدنم گرم بود و می‌توانستم بنشینم اما خودم را به مردن زدم و بی‌حرکت دراز کشیدم. عدنان هم زنده ماندنم را بعید می‌دانست. با این حال اسلحه‌اش را روی دوشش انداخت و به طرفم آمد. خونریزی شدیدی داشتم. سر و صورت و لباس‌هایم یکسره خونین و خاک‌آلود شده بود. نگاهی به سر و وضع من انداخت و متوجه «رولوری» شد که به کمرم بسته بودم. البته لحظه‌ای که عراقی‌ها به ماشین‌مان حمله کردند، به دلیل اینکه پشت رل بودم نتوانستم از این سلاح کمری استفاده کنم، با این حال می‌دانستم یک گلوله بیشتر ندارد. عدنان با احتیاط رولور را از کمرم باز کرد. وقتی به  طرف اسلحه خم شد، مجبور شدم نفسم را در سینه حبس کنم تا نفهمد هنوز زنده‌ام و نفس می‌کشم.

تیر خلاص!
عدنان رولور مرا برداشت و با احتیاط کنار رفت. یقین پیدا کردم می‌خواهد تیر خلاص بزند. پرده‌ای از خاک و خون روی صورت و چشمانم را پوشانده بود، اما هرطوری بود، یواشکی چشمم را باز کردم و یقین کردم که او می‌خواهد مرا خلاص کند. در همین حال هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد جز اینکه چشم‌هایم را بسته، به خدا و ائمه اطهار و معصومین توکل کنم و اشهدم را بگویم. عدنان سرم را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. تک گلوله رولور به کتفم (نزدیک گردن) نشست. به گمان اینکه چند گلوله دیگر در اسلحه باقی مانده، دوباره شروع به چکاندن ماشه کرد تا کار نیمه‌تمامش را تمام کند. غافل از اینکه با اولین شلیک، آخرین گلوله از خشاب رولور رها شده بود. عدنان با ناامیدی نگاهی به رولور انداخت. وقتی فهمید گلوله‌ای ندارد با عصبانیت نعره‌ای زد و رولور را به طرفم پرتاب کرد.

اوج وقاحت عدنان...
در اثر خونریزی شدید، آرام‌آرام احساس خواب‌آلودگی کردم اما عدنان ول‌کن نبود. او با کمال وقاحت، شلوارش را پایین کشید، بالای سرم ایستاد و به سر و صورتم ادرار کرد. با آنکه اختیاری از خودم نداشتم، به زحمت اما آهسته، لبانم را به هم فشار دادم. حس چندش‌آوری به من دست داده بود. از فرط عطش و هرم آتش خورشید چشمانم را بستم و تسلیم خواب عمیقی شدم. به گمانم همان لحظات بود که عدنان مرا رها کرد و از کنارم دور شد.

9 گلوله مانده...
سال 1362 به تهران آمدم و به‌واسطه رفاقت و اعتماد متقابل میان من و آقای یونس محمدی، نماینده خرمشهر و شادگان، محافظ شخصی ایشان شدم. همان زمان تصمیم گرفتم تا از شر گلوله‌هایی که سال‌ها در تنم جا خوش کرده بودند، خلاص شوم. از آنجایی که گلوله‌ها در بدنم حرکت می‌کردند، بیشتر اوقات دچار دردهای موضعی می‌شدم و گاهی با تکان خوردن یک گلوله در بدنم، مجبور بودم چند روزی در بیمارستان یا منزل استراحت مطلق داشته باشم. من با وجود نگرانی‌های همسرم همیشه پیگیری درمان را پشت گوش می‌انداختم تا اینکه به اصرار توران، در بیمارستان مصطفی خمینی تهران بستری شدم و دوره درمان با آزمایش و عکسبرداری از بدنم آغاز شد. عکس‌ها نشان از وجود 9 گلوله در بدنم داشتند.

تو واقعا هنوز زنده‌ای؟!
قرار شد پس از دریافت نامه‌ای از بنیاد شهید، تحت عمل جراحی توسط دکتر کلانتر معتمد قرار بگیرم. یکی از گلوله‌ها 1.5 سانتی‌متر بیشتر با قلبم فاصله نداشت و به سمت قلبم در حرکت بود. دکتر کلانتر معتمد پس از بررسی عکس‌ها و آزمایش‌ها تصمیم گرفت اول از همه آن گلوله را از بدنم دربیاورد. دکتر با مهارت تمام در یک عمل جراحی طولانی، با شکافتن ناحیه پشت کمرم، آن گلوله را درآورد. اما چون نگران حالم بود مرا تحت نظر خودش نگه داشت و سعی کرد گلوله‌های دیگر را نیز به‌مرور از بدنم خارج کند. آن روز که دکتر برای اولین بار عکس‌ها و آزمایش‌های مرا دید با تعجب گفت: «تو واقعا با این همه گلوله هنوز زنده‌ای؟»

ممکن است فلج شوی!
دکتر در همان آزمایش‌های اولیه وجود خطر در ناحیه قلبم را گوشزد کرده بود که خوشبختانه همان گلوله با اولین عمل جراحی از بدنم خارج شد. اما حدود 10 سانتی‌متر پایین‌تر از آن، گلوله دیگری قرار داشت که آن هم به سوی قلبم در حال حرکت بود. دو گلوله در کتفم و در زیر استخوان نخاع قرار داشت و یکی در گردنم و دو تای دیگر در کتف سمت راستم. یک گلوله هم پس از برخورد به استخوان کتفم، سه چهار تکه شده بود. عکس‌ها نیز چند تکه‌شدن سرب گلوله را به‌وضوح نشان می‌دادند. دکتر معتمد طی چندین عمل جراحی، چند گلوله دیگر از بدنم خارج کرد. اما نگرانی او بیشتر در مورد گلوله‌های نزدیک قلب و نخاعم بود. او می‌گفت: جابه‌جایی هر کدوم از این گلوله‌ها ممکنه به نخاع و قلبت آسیب برسونه و احتمال داره – خدای‌نکرده – فلج شی!

این گلوله‌ها جزئی از وجودم شده‌اند
اواخر سال 1364 اقدامات اولیه برای اعزام به اتریش انجام شد. قرار بود بنیاد شهید، مرا به اتفاق چند تن از جانبازان، برای درمان به اتریش اعزام کند اما در روزهای آخر همگی از رفتن به اتریش منصرف شدیم. اقدام ناگهانی و شگفت‌آور ما این پرسش را برای مسئولان بنیاد شهید به وجود آورد که علت انصراف‌مان از اعزام به اتریش چه بود؟! پاسخ ما ساده بود؛ شنیده بودیم که آیت‌الله خامنه‌ای از عزیمت به خارج از کشور برای مداوای دست‌شان امتناع کرده‌اند. ما نیز به تبعیت از ایشان، مداوا در داخل را ترجیح داده، از اعزام به اتریش خودداری کردیم. آن چهار گلوله هم تا به امروز با من همراه هستند؛ دو گلوله در کتف، یک گلوله نزدیک قلب و یک گلوله نزدیک مهره‌های گردن. این گلوله‌ها دیگر جزئی از وجودم شده‌اند.

کو گوش شنوا؟!
گاهی که اذیتم می‌کنند باهاشان حرف می‌زنم و درددل می‌کنم و از آنها خواهش می‌کنم در جای امن خود بمانند و با تکان‌های‌شان باعث ناراحتی و بستری‌شدن من نشوند. چون آن گلوله‌ای که تا نزدیکی قلبم نفوذ کرده کمی بی‌رحم‌تر است و با تکان خوردنش مرا راهی بیمارستان می‌کند. با کوچک‌ترین حرکت او احساس می‌کنم قلبم از کار افتاده و پمپاژ نمی‌کند. آن دو گلوله‌ای هم که در کتفم قرار دارند گه‌گداری خودی نشان می‌دهند و تکان‌هایی می‌خورند. گلوله‌ای هم که نزدیک گردنم قرار گرفته، برای اینکه از دیگران عقب نماند، گاهی تکانی به خودش می‌دهد. با این حال من همه این گلوله‌ها را به آرامش دعوت می‌کنم ولی کو گوش شنوا!


تعداد بازدید :  141