در تمام جاهاى ديگر پزشكان هم به اندازه بيماران براى هديههايى از اين نوع قدردان بودند. به خودم اجازه نمىدادم كه با اين ناكامىهاى كوچك مأيوس شوم. بايد بگويم اين اولين مانع و اولين مشكلى بود كه در راهم با آن مواجه شدم، البته اگر بشود آن را
مشكل ناميد.
تا آن لحظه يك چنين مشكلى نداشتم و جالبتر اين كه حتى يكبار هم براى نشاندادن گذرنامه و توصيهنامههاى سرشار از محبت ژنرالها به ژنرالهاى ديگر كه دفتر جيبىام از آن پر بود، فراخوانده نشدم. بنابراين تسليم در برابر دكتر كالينى را قبول نكردم و همان بعدازظهر پس از يك تلاش مجدد در
سن لوكا موفق شدم به توزيع سخاوتمندانه سيگار در ميان مردان خوب معلول ادامه دهم، مردانى كه به خاطر آن چه من در آن مقصر نبودم، مجبور به تحمل شكنجههاى ابزارهاى جراحى شده بودند. وقتى بازگشت مرا
مى ديدند نمى توانستند از ابراز رضايت و خوشى خود با صدايى بلند يا آرام جلوگيرى كنند. در مسير گشتزنىهايم به يك رديف از اتاقهايى رسيدم كه در طبقه دوم يك صومعه بزرگ قرار داشت و يك دخمه پرپيچوخم معمولى به يك بيمارستان تبديل شده بود. اتاقهاى طبقه همكف و طبقه اول پر از بيمار بود. در يكى از اين اتاقهاى بزرگ، چهار يا پنج، در اتاق ديگرى 10يا پانزده و در اتاق سوم حدود بيست مرد مجروح ديدم كه تب شديدى داشتند. هر كدام از مردان روى تختى دراز كشيده بودند و به هيچ كدام كمكى نمىرسيد و از اين كه ساعتهاست هيچ مددكارى را نديدهاند با تلخى شكايت مىكردند.
ادامه دارد...