شماره ۵۰۲ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۷ بهمن
صفحه را ببند
پا یا کفش

کفش‌هایش انگشت‌نما شده بود اما جیب خالی‌اش کفاف تامین یک جفت کفش نو را نمی‌داد. باد سرد از درزهای کفش کهنه‌اش عبور می‌کرد و انگشتان پایش را می‌آزرد. هر بار که باران یا برف می‌بارید غصه‌اش می‌گرفت چون می‌دانست تا لحظاتی بعد کفش‌هایش دریای آب و گِل سرد خواهند شد. یک روز سرد زمستانی مقابل ویترین مغازه‌ای ایستاده بود و مأیوسانه به کفش‌های نو و براق نگاه می‌کرد. غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. در عوالم خودش بود که جوانی در کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: «صبح
به خیر. روز قشنگیه، مگه نه!؟» مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند. جوان خوش سیما و خنده‌رو، یک پا نداشت. در واقع پای راستش از زانو قطع بود. مرد هاج و واج، پاسخ سلام جوان را داد و به آرامی از او دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می‌زد که: «غصه نداشتن کفش را می‌خوردی و از زندگی دلگیر بودی. دیدی آن جوان پا نداشت اما خوشحال بود و از زندگی خشنود!» به خانه که رسید دیگر به فکر کفش‌های پاره‌اش نبود. احساس می‌کرد از بسیاری دیگر خوشبخت‌تر است.

 


تعداد بازدید :  219