[شهروند] این روزها اگر آسوده و فارغبال مینشینیم، اگر آداب و رسوم گذشتگانمان را پاس میداریم، اگر به دیدار اقوام و خویشان میرویم و اگر لبخندی به چهره مینشانیم، مدیونیم. مدیون آنها که در روزگاری نه چندان دور، آسایش و آرامش خود را رها کردند، از وطن دفاع کردند و جان و جوانی خود را پای این آب و خاک گذاشتند. درواقع امروز اگر «شب یلدا»یی برایمان مانده، بهخاطر جوانمردی و رشادت آنهاست. پس چه بهتر که برای پاسداشت این شب هم یادی کنیم از خاطرات رزمندگان، شهدا و اسرای هشت سال دفاعمقدس. به همین مناسبت، خاطراتی از این عزیزان انتخاب کردهایم که مستند است به کتاب «بلند مثل شب یلدا»، پایگاه خبری «منتظران شهادت» و بخش فرهنگ پایداری سایت «تبیان». در میان این خاطرات، البته هم خاطرات تلخی وجود دارد و هم شیرین، اما تأثیرگذارترینشان مربوط است به خاطرات آزاده و جانباز، حیدر قلی جعفری در کتاب «بلند مثل شب یلدا»، چراکه همزمان با شبهایی که مردم به فکر شب یلدا هستند، اسیر میشود و سرنوشتی برایش رقم میخورد دردناک و عجیب. به همین دلیل روایت خاطرات را از همین بخش آغاز کردهایم تا برسیم به روایتهای دیگر رزمندگان و آزادگان هشت سال دفاعمقدس.
یک کاسه خون زیر زنجیر تانک!
خاطرات خودنوشت آزاده و جانباز حیدر قلی جعفری
هوا رو به تاریکی بود آن عده و بقیه کسانی که میشناختم، رفتند تا اسیر شوند. دوباره تنها ماندم. گروه دیگری آمدند و به آنها ملحق شدم. از چهار طرف محاصره شده بودیم. گفتند: «بیفایده است، برویم تا تسلیم شویم.» همه راهها به رویمان بسته شده بود. از آن تپهها سرازیر و خسته و کوفته ناچار به سمت دشمن پیش رفتیم و به سمت یک نفربر که آنها نشان میدادند، رفتیم و به اسارت درآمدیم. فاتحان بعثی، دیوانهوار اطرافمان شلیک میکردند و صدای قهقههشان با تیرهایی که بین دست و پای ما میزدند، درهم آمیخته بود. چه لحظات غمناکی، خمپارههای خودی که از سوی ایران شلیک میشد، همچنان تا مواضع عراقیها میآمد. سوار آن نفربر عراقی و وارد سومار شدیم؛ جایی که حتی یک دانه درخت خرما سالم نمانده بود. آنجا، بلندترین دیوار، دیوار مسجد بود که بیش از دو متر از آن باقی نمانده بود؛ سوماری که تا دیروز هر هفته سربازانش گروهگروه از خط سرازیر میشدند و گردوخاک سنگرها را در رودخانه آن شستوشو میدادند. آنها دستهای بچهها را با شالگردن، چفیههای بچهها و دستبند بستند و در وسط جاده آسفالت رها کردند. وقتی تانکهای عراق از وسط جاده رد میشدند، اگر پاهایت را جمع نمیکردی، دیگر پاها از تو نبودند. طبق گفته یکی از سربازها، یکی از اسرا را که دستهایش را بسته بودند و نزدیک محل عبور و مرور تانکهای عراقی قرار داشت، تانک با سرعت از رویش رد شد که زیر زنجیرهایش فقط یک کاسه خون به جای ماند. هر چند که ما در این دو سال خدمت عادت به نوشیدن چای و شام شب نداشتیم چون هر روز ساعت پنج غروب شام میخوردیم و به کمین و سنگرها میرفتیم، ولی آن شب یک نفر نیامد بگوید: «آیا امروز آب خوردهاید و کسی تشنه نیست؟ شما از صبح تا حالا در بیابانهای داغ و سوزان راه رفتهاید، حالا که در کنار رودخانه نشستهاید و صدای شرشر آب را میشنوید، نکند هوس آب کنید! بیایید آب بخورید...» نخیر، همچون شمر دور اسرا بودند و هلهله میکردند و ما تا صبح با لب تشنه آنجا بودیم.
نار و انار...
تصویرنوشت خبرنگار دفاعمقدس
چند سال پیش بود که حمید داوود خیرآبادی، خبرنگار و نویسنده دفاعمقدس، تصویری در اینستاگرام خود به جا گذاشت، تأثیرگذار و زیبا؛ تصویری از انارهایی که برای رزمندگان فرستاده شده بود تا در شب یلدا، دستکم برای لحظاتی کوتاه هم شده، کامشان را مثل ایام قبل از جنگ، به سنت این رسم قدیمی شیرین کنند. در شرح این تصویر هم نوشته بود: «در این شبهای سرد که دور کرسی، آهان ببخشید اشتباه گفتم: دور مودم و وایفای نشستیم و هرکدام سرمان به دوستان مجازی خودمون گرمه، یاد اونا بخیر که بدون اینکه بدونیم یا بهمون پیامک بدن، یا توی شبکههای مجازی عکس سلفی «من و ترکش یهویی» بذارن! توی سختترین و سردترین و زیر آتش خمپاره، یاد ما بودند! یادشون به خیر. شادی اونایی که رفتند و سلامتی اونایی که هنوز هستند و میسوزند و میسازند، تا عاقبت بخیر بشن، صلوات.» در این تصویر، همانطور که میبینید، انارهایی را از پشت جبهه برای رزمندگان فرستادهاند اما حملهای ناگهانی، جعبههای انار را از دستان رزمنده به زمین ریخته و او به دوربین خیره شده.
یلدای 40دقیقهای!
جاوید فولادزاده، جانباز دفاعمقدس
در آن شب 15نفر بودیم و چون سنگرمان کوچک بود به سختی کنار یکدیگر نشستیم، اما سفرهای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و ژ3 همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود و شب خاطرهانگیزی شد. در آن شب توسط یکی از بچههای اهواز، هندوانهای تهیه شد، من نیز تخمه و پستهای را که یک ماه قبل وقتی در مرخصی بودم تهیه کرده بودم، توی سفره گذاشتم و بچههای شمال هم چند دانه ازگیل و گلابی جنگلی آوردند. سوغات بچههای طارم زنجان هم، زیتون بود. بیوک آذریزبان هم نُقلهای معروف و خوشمزه از ارومیه آورده بود و خلاصه هر کسی بهنحوی نقشی در آماده کردن سفره شب یلدا، آن هم در شرایط سخت منطقه و در فاصله کمتر از 100متر با عراقیها ایفا کرد. اینها همه در شرایطی بود که ما باید برنامهمان در 40دقیقه تمام میشد و بهدلیل نزدیکی با نیروهای عراقی، نگهبانی هم میدادیم. قرار بود سه روز بعد از آن شب بهیادماندنی عملیات بزرگ «نهر عنبر» توسط نیروهای سهگانه ارتش، سپاه و بسیج در منطقه دهلران و موسیان علیه نیروهای عراقی انجام شود. آن شب در کنار سفره یلدا هر کس در فضای صمیمی لطیفهای شیرین یا خاطرهای از دوست شهید خودش تعریف میکرد. در پایان همگی با خواندن دو رکعت نماز از خدای بزرگ خواستیم تا در این شب که جزء فرهنگ ملی و باستانی ماست و خانوادههای ایرانی در کنار هم جمع شدهاند، ما را دعا کنند تا در این عملیات مهم پیروز شویم؛ چه حالت روحانی و وصفناشدنی بود وقتی بچهها با دادن نامه خود به یکدیگر وصیت میکردند هرکس که زودتر شهید شد دیگری نامهاش را به خانوادهاش برساند و این عملیات هم با پیروزی ما همراه شد.
توی ایران سیب نیست؟!
محمود نانکلی، آزاده
چند روز مانده بود آذرماه تمام شود که بهعنوان دسر، انار دادند. البته خود این دسر هم داستانی دارد. فکر نکنید بهترین میوه را میدادند. مثلا یک روز که سیب دادند، سرباز مادرمرده و عقبافتاده عراقی که فکر میکرد به ما خیلی خوش میگذرد، از پشت پنجره با لحنی تحقیرآمیز به ارشد آسایشگاه 3گفت: «مرتضی تو ایران از این سیبها هست؟» مرتضی که هر جاست و خدا نگهدارش باشد، گفت: «نه سیدی!» سرباز عراقی با خوشحالی پرسید: «نیست؟ تو ایران سیب نیست؟» مرتضی گفت: «سیدی تو ایران از این سیبها نیست، آخه ما این سیبها رو میدیم خر بخوره و اصلاً کسی اینها رو از زیر درخت جمع نمیکنه.» سرباز عراقی که فهمید چقدر بدبخت هستند، با عصبانیت گفت: «قرشمال! یالا! امشی امشی!» حال متوجه شدید دسر چه کیفیتی داشت؟ به ما هم اینطور انار دادند که به هر دو نفر یک انار میرسید و معمولاً هرکس که با کسی بیشتر جفتوجور بود، دسرش را با او تقسیم میکرد. آن روز شاید کمتر کسی فکر میکرد که چند شب دیگر شب یلداست، به همینخاطر چون امکانات نگهداری نداشتیم، تقریبا همه بچههای آسایشگاه انارشون را خوردند، به جز دو تا از بچههای یزد به نامهای محمدرضا میرجلیلی و محمدرضا جعفری که میرجلیلی سرما خورده و بدحال بود و میلش نمیکشید. به همینخاطر جعفری هم معرفت نشان داد و انار را نگه داشت تا محمدرضا خوب بشود. بچهها که اصلاً انتظارش را نداشتند، دیدند که شالچی به هر نفر فکر کنم دو یا سه دانه انار داد و گفت: «بچهها خدا رسوند؛ اینم میوه شب یلدا!» این قضیه گذشت تا اینکه شب یلدا بچهها یادشان افتاد که کاش انارها را نخورده بودند. در همین لحظه جعفری، رو کرد به حجتالله تیموری، ارشد آسایشگاه، و گفت: «ما انارمون رو نخوردیم.» در این لحظه، شالچی، معاون تیموری که فردی خوشفکر و منظم بود، سریع انار را گرفت و آن را دانه کرد و به بچهها گفت همه لیوانهاشان را آماده کنند، بچهها که اصلاً انتظارش را نداشتند، دیدند شالچی به هر نفر فکر کنم دو یا سه دانه انار داد و گفت: «بچهها، خدا رسوند؛ این هم میوه شب یلدا!» انگار دنیا را به ما دادند. همین که مزه دهان بچهها عوض شد خیلی خوشحال شدن و همه با هم میگفتند: «فردا به بقیه آسایشگاهها میگیم که ما شب یلدا گرفتیم و قسممون راسته که میوه خوردیم.» یادش بهخیر تا چند روز از این اتفاق به خوشی یاد میکردیم و فکر کنم این خاطره از یاد کمتر کسی از بچههای آسایشگاه 2قاطع 2کمپ 9رمادیه رفته باشد، البته آن شب بچهها نهایت استفاده را هم کردند و نمازهای قضا را به جا آوردند، قرآن ختم کردند و فال حافظ گرفتند.