شماره ۴۹۷ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۰ بهمن
صفحه را ببند
بهلول و هارون

بهلول بیشتر وقت‌ خود را در قبرستان شهر می‌گذراند. روزی برای عبادت به قبرستان رفته بود و هارون‌الرشید به قصد شکار از آن محل عبور می‌کرد. چون به بهلول رسید پرسید: «بهلول چه می‌کنی؟» بهلول جواب داد: «به دیدن اشخاصی آمده‌ام که نه غیبت مردم را می‌کنند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می‌دهند.» هارون پرسید: «آیا می‌توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟» بهلول جواب داد: «به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش مهیا کنند. سپس تابه‌ای بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود.» هارون امر کرد تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد. آنگاه بهلول گفت: «ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می‌ایستم و خود را معرفی می‌‌کنم و آنچه خورده‌ام و هرچه پوشیده‌ام ذکر می‌نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و بر تابه بایستی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده‌ای و پوشیده‌ای ذکر کنی.» هارون قبول کرد. آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: «بهلول و خرقه و نان جو و سرکه.» و فوری پایین آمد. چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه بر تابه ایستاد و خواست خود را معرفی کند نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد. سپس بهلول گفت: «ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده‌اند و از تجملات دنیایی بهره نبردند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند در آخرت به مشکلات گرفتار آیند.»


تعداد بازدید :  131