سيلى از خون از شريانها بيرون جهيد و جراح را پوشاند و روى زمين چكيد. دكتر توانا ساكت و خونسرد چيزى نگفت تا اين كه ناگهان در ميان سكوت با عصبانيت به بهيار بىدست و پا گفت: «اي ابله! نمىتوانى يك سرخرگ را فشاردهى؟» خدمتكار بيمارستان كمتجربه بود و نمىدانست چطور با قرار دادن صحيح شستش روى رگهاى خونى، خونريزى را متوقف كند.»
بيمار با درد و ضعف بسيار مِن مِنكنان گفت: «آه، اين كار و تموم كنه، بگذار بميرم!» و عرق سردى روى صورتش جارى شد، اما هنوز يك دقيقه ديگر از كار مانده بود. يك دقيقهاى كه براى او حكم يك قرن را داشت.
دستيار پزشك كه مثل هميشه مهربان بود، ثانيهها را شمرد و در حالى كه از صورت جراح به صورت بيمار و برعكس نگاه مىكرد، سعى كرد شجاعت خود را حفظ كند و با ديدن بيمار که از ترس به خود میلرزید، گفت: «فقط يك دقيقه ديگر!»
ادامه دارد...