شماره ۴۸۵ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۶ بهمن
صفحه را ببند
سُستی ایمان

کوهنوردی در تدارک فتح قله‌ بلندی بود. پس از سال‌ها تمرین بالاخره روزی پای کوه آمد و صعودش را آغاز کرد. برای ساعت‌ها به راهش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند، چون حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که از سنگ‌ها و صخره‌ها بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش سُر خورد و با سرعت بسیار سقوط کرد. او لیز می‌خورد و هر لحظه در کمرکش کوه پایین‌تر می‌آمد. در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد ‌آورد. می‌دانست که به مرگ بسیار نزدیک شده است. در آن احوالات دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه‌های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: «خدایا کمکم کن.» پس از لحظه‌ای ندایی از دل آسمان پاسخ داد: «چه می‌خواهی؟» مرد نالید: «نجاتم بده.» ندا آمد: «آیا به خداوند جهانیان ایمان داری؟» مرد گفت: «آری. همیشه داشته‌ام.» دوباره ندا برآمد که: «پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!» کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط از فراز کیلومتر‌ها ارتفاع. مرد فریاد زد: «نمی‌توانم... نمی‌توانم...» روز بعد، گروه نجات جسد منجمد شده کوهنورد را در حالی که طنابی به دور کمرش حلقه شده و تنها 2 متر با زمین فاصله داشت پیدا کرد.


تعداد بازدید :  119