شماره ۴۸۵ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۶ بهمن
صفحه را ببند
خاطرات سولفرینو

سرجوخه از آن‌جا كه به اندازه آنها اطلاع داشت، طبيعتا در مقابل سوالات آنان با وجود اين كه مؤدبانه پاسخ مىگفت، نفوذناپذير ماند؛ و كنجكاوى ژنرالها همينطور افزايش مىيافت، مخصوصا هنگامى كه مرا ديدند كه دوباره خارج شدم و به سمت بورگيتو، جايى كه انتظار داشتم دو مگنتا را پيدا كنم، راه افتادم.يگان دومى كه او فرمانده‌اش بود، ماموريت داشت تا در بيست و ششم از كاوريانا به كاستلارو(Castellaro) كه پنج كيلومتر جلوتر بود، پيشروى كند و لشكريان او در سمت چپ و راست جاده كاستلارو به موزانبانو  (Monzambano) مستقرشده بودند.شخص مارشال به همراه ستادش در بورگتو (Borghetto) بود. ولى در آن موقع هوا ديگر تاريك شده بود و از آن جايى كه اطلاعات داده شده، كمى مبهم و گنگ بود، پس از حدود يك ساعت سوارى، راهى اشتباه را كه به سمت ولتا بود در پيش گرفتيم.نتيجه آن شد كه ما با يگان ارتش ژنرال نيل(كه از سه روز قبل به درجه  مارشالى رسيده بود) برخورد كرديم كه در اطراف شهر كوچك ولتا كمپ زده بود. صداهاى گنگى در زير آسمان زيباى پرستاره شنيده مىشد. آتشهاى اردوى موقت كه بر درختان نورافشانى مىكردند، چادرهاى روشن افسران و زمزمه خواب‌آلود كمپ بين بيدارى و خواب، استراحتى فر‌ح‌بخش براى ذهن هيجان‌زده من بودند.
ادامه دارد...


تعداد بازدید :  100