محمدرضا نیکنژاد آموزگار
سالها پیش با گذر از سد بلند کنکور وارد دانشگاه و رشته دبیری فیزیک شدم. با شور به کلاسهای تمرین دبیری میرفتم و رویای آموزگاری همواره حسی دلنشین در من پدید میآورد. با این حس از دانشگاه به یکی از نابرخوردارترین مناطق کشور به آموزش گمارده شدم. روز نخست کار، یکی از هیجان انگیزترین روزهای زندگیام
بود.
جوانی پرشور که بیتاب رفتن به کلاس بود. دلم در سینه برای تپش جا کم آورده بود. آموزش را آسانتر از آنچه که میاندیشیدم، یافتم. در آن روزها گمان میکردم با اندوختههای دوران دانشگاه و با انرژی فراوان انگیزه و علاقه به آموزش و فیزیک، میتوانم فرآیند یادگیری را دگرگون کنم. یکی، دو سال نخست کارم، برای کلاسهای تقویتی و کمک آموزشی که برای بچههای ضعیف کلاسم برگزار میکردم، حقالتدریس دریافت نمیکردم و این مایه شگفتی همکارانم شده بود. در کلاس از نشستن خبری نبود و ایستاده و سرشار از انرژی و عشق، از درس، فرمول و آزمایش سخن میگفتم و خویش را در آموزش و فیزیک گم شده میدیدم. خصوصی رفتن را حرام! و آموزشگاههای آزاد را کجراههای بزرگ بر مسیر پرپیچ و خم آموزش میپنداشتم.
با بچهها آنچنان دوست بودم که بسیاری از آنها هنوز هم پس از سالها تلفنی از من یاد میکنند. بارها خانوادهها با پیشنهاد و پافشاری بچهها، من و همسر تازه عروسم را به خانههایشان دعوت میکردند و من نیز همواره پیگیر بسیاری از گرفتاریها و دردهای ایشان بودم. هنگام زادهشدن فرزندم تا روزها برایش هدیه میآوردند و مرا برای به خانهآوردن هدیهها به سختی میانداختند. با گذر روزگار دیگر زیر زمین نمور، کوچک و کمنور اجارهای، جای درخوری برای زندگی همسر و رشد کودکم نبود. اگرچه این روش زندگی را من پذیرفته بودم اما بچه و مادرش تعهدی برای گذراندن چنین شرایط سختی را نداده بودند. آرامآرام مقایسه شغل، درآمد، خانه و ... با شغلهای دیگر جانم را میآزرد و تنم را میفسرد.
چندسال از معلمیام میگذشت و بیخانگی و اجارههای سرسامآور کمرم را خم کرده بود. بیپولیهای پایان ماه و دراز کردن دست خواهش پیش دیگران به هر دلیلی شرمسارم میکرد. فشارهای پیش گفته از سویی و همسخنی و همنشینی با فرهنگیان پیشکسوت خسته و بیانگیزه و ریشخندهای همیشگی آنها بر تلاشهای بیمزد و چشمداشتم از دیگر سو، آهستهآهسته از تلاشهایم کاست و از من معلمی حرفهای! ساخت.
اکنون دیگر از آن شور و شادی نخستین خبری نیست. همواره خسته به کلاس میروم و خستهتر بازمیگردم. تاب شیطنتهای بیمرز و گاه بیادبانه دانشآموزان را ندارم. اصلا مگر میشود در یک کلاس 40 دانشآموزی به روی کسی خندید. یک لبخند کوچک و روی خوش نشان دادن به بچهها همان و سر و صدا و آشفتگی و فریادها و روی میز و تخته و در و دیوار زدنهایم و آرامنشدن بچهها همان!
چند روز پیش به آینه نگاه میکردم، دیدم آنقدر به خاطر کنترل دانشآموزانم اخم کردهام که چین و چروکهای چهرهام ثابت شده و از من فردی اخمو ساختهاند. اکنون در کلاس به اندازه نیاز درس میدهم - نه بیشتر و نه کمتر - دانشآموزان را تنها به هدف نمرهآوری، در آزمون نهایی درس میدهم.
به پیشواز تعطیلات میروم و یک روز آسایش از دانشآموزان پرشمار و بیانگیزه و مدرسههای انگیزهکش و بیرنگ از شادی و نشاط جوانی را غنیمت میشمارم. انرژی خود را باید بهگونهای حساب شده به کار گیرم تا بتوانم عصرها و پس از پایان شغل دومم در مدرسه! تا شب در کلاسهای نوبت عصر کار کنم یا اگر معلم زرنگی باشم در یک آموزشگاه دست بهکار شوم و پس از آن نیز درآمدم را با چند کلاس خصوصی بیفزایم. اینگونه توانستهام شغل اولم! - یعنی کار بیرون از مدرسه - را سر و سامانی بدهم. البته گاهگداری نیز در اندیشه شغل سوم - مانند خرید و فروش مسکن یا طلا و دلار - میافتم اما به رسم بسیاری از معلمان، چندان دلیری آن را ندارم و از آن هراسناکم که اندک اندوختهای که سالها با زجر و تلاش بسیار به دست آوردهام را در چنین اقتصاد ناپایداری به چشم بر هم زدنی از کف بدهم. اگرچه همواره همکارانی را که از ساخت و ساز، خرید و فروش زمین و سکه و دلار و حتی پادویی بنگاههای مسکن به نان و نوایی رسیدهاند را نهتنها من، که دیگر همکاران به چشم کامیابترین معلمان! مینگرند.
کلاسهای رنگورو رفته و کسلکننده و آکنده از دانشآموزان بیانگیزه - که خود نیز قربانی شرایط آموزشیاند- خستهام کرده است، همکاران نالان از معیشت و منزلت دست نایافتنی و گفتوگوهای تکراری و هر روزه از سنجش دستمزد خویش با دیگر کارمندان دولت و حرفههای دیگر، مانند سوهان به جانم میافتد و شکنجهام میدهد. گاه همکارانی را میبینم که در دوران بازنشستگی، هنوز هم بیخانمانند و یکیشان همین چند ماه پیش بیهیچ خانهای چهره در نقاب خاک کشید. بیگمان آموزش، دانشآموزی و آموزگاری سالهاست که گرفتار گردآبهای به گرد خود میچرخد و برچسب نهاد مصرفی و هزینهبر، بدجوری بر پیشانیاش چسبیده است. در این هیاهوی اقتصاد و کالاییشدن بسیاری از ارزشها حتی آموزش و آموختن، من نیز کلاه خویش را سخت چسبیده و خر مراد را لنگان لنگان پیش- که چه عرض کنم- به سوی هدفی ناروشن میرانم تا چه پیش آید و روزگار کی و کجا نقطه پایانی بر سرنوشت معلمیام بگذارد. بیگمان معلمی سالهاست که در
کماست!