شماره ۴۸۴ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۵ بهمن
صفحه را ببند
تداوم نسل آموزگاران دلسوز
ماه عسل معلم « ریگانی» در بیمارستان

گزارش از نجمه حسنی |  خبر قطعی‌شدن نوبت دکتر دانش‌آموزم مسیر ماه عسل من و همسرم را به سوی بیمارستان مرکز طبی کودکان تهران تغییر داد و حلاوت بهبودیش را تا ابد در لحظه لحظه این سفر به ودیعه گذاشت.
تازه ازدواج کرده بودم؛ درست ‌سال قبل از ازدواجم لطف خدا شامل حالم شد و من که همیشه آرزوی معلم شدن را در سر می‌پروراندم حالا در استخدام آموزش و پرورش بودم.
درست به‌خاطر دارم روز اول ورودم به مدرسه را؛ زمانی که سرشار از شعف و غرور شهر بم را به قصد تدریس در یکی از مدارس منطقه محروم ریگان ترک کردم آن روز همه‌چیز به چشمم زیبا بود احساس می‌کردم زندگی برایم زیباتر شده!
صبح اولین روز ماه مهر، مدرسه 22 بهمن روستای میرآباد ریگان را به خاطر دارم، انگار بچه‌ها نیز در شادی من شریک بودند فکر می‌کردم هیچ چیز نمی‌تواند شادیم را بر هم بزند، برای نخستین مرتبه وارد کلاس درس شدم کلاسی که متعلق به من و دانش‌آموزان بود.
با وجود این‌که تحصیلاتم در رشته کامپیوتر بود به دلیل کمبود نیرو بعد از گذراندن دوره‌های آموزشی در مقطع دبستان کارم را آغاز کردم. اولین ساعت‌های حضورم را در کلاس هرگز فراموش نمی‌کنم، احساس می‌کردم خدا لطف بزرگی به من داشته و آرزویم را برآورده کرده است.
پهلوی تخته سیاه و رنگ و رو رفته کلاس ایستادم و خودم را رو به بچه‌ها با نام «احسان موسوی» معرفی کردم و بعد از دانش‌آموزان خواستم کنار تخته سیاه بیایند، خودشان را معرفی کنند و اندکی از تصمیم‌های آینده و آرزوهایشان بگویند تا بهتر با آنان آشنا شوم.
بچه‌ها به نوبت می‌آمدند و خودشان را معرفی می‌کردند تا این‌که نوبت به یکی از دانش‌آموزان رسید که از اول ورودم به کلاس سعی می‌کرد خود را پشت سر نفر جلویی‌اش پنهان کند.
با اندکی تأخیر از جایش بلند شد و از پشت نیمکتش بیرون آمد، در اولین قدمش به سمت تخته سیاه متوجه مشکلی در پای چپش شدم؛ پسرک پای چپش را که بسیار لاغر و نحیف بود به وسیله سرانگشتانش با خود می‌کشید.
بعد از اندکی به تخته سیاه رسید و نگاهی به من کرد. رو به دانش‌آموز گفتم، اسمت چیه پسرم؟ پسرک گفت: آقا اجازه! «یعقوب سابکی»، از او پرسیدم چرا درس خواندن و مدرسه آمدن را انتخاب کردی؟ یعقوب جواب داد می‌خواهم درس بخوانم و دکتر بشوم تا مریض‌ها را درمان کنم. از او پرسیدم چه آرزویی داری؟ یعقوب سرش را پایین انداخت درحالی‌که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: آقا اجازه! آرزوم اینه که پام خوب بشه و دیگه درد نکنه!
این جمله تکانم داد، به خودم اجازه دادم از او بپرسم که چه بلایی به سرش آمده؟!
نگاه معصوم یعقوب حرف‌های زیادی از محرومیت و فقر داشت درحالی‌که ناخن‌هایش را می‌جوید گفت: آقا اجازه بچه که بودم روی برف و یخ سر خوردم و پام فلج شد.
از یعقوب پرسیدم دکتر نرفتی؟ یعقوب گفت: مادرم میگه بیتال (شکسته‌بند محلی) پاتو بسته ولی خوب نشده و چون تا شهر راه زیادی بوده نتونستن منو به دکتر ببرن.
اون روز خیلی دلم شکست، همش به این فکر بودم که چطور آدما می‌تونن از حال هم غافل باشن، بسم‌اللهی گفتم و فردای اون روز از مدیر مدرسه جویای احوال یعقوب شدم.تصمیم خودم‌رو گرفته بودم، نمی‌توانستم در مورد مسائلی این‌چنین بی‌تفاوت باشم، باید به او کمک می‌کردم. چندی بعد با همراهی مدیر مدرسه به خانه یعقوب رفتیم. کلبه‌ای فقیرانه که یعقوب، برادر و مادرش را در خود جای داده بود، اندکی وسایل موردنیاز زندگی دور آن خودنمایی می‌کرد، بعد از سلام و احوالپرسی متوجه لهجه مادر یعقوب شدم، چیزی از صحبت‌هایش را متوجه نمی‌شدم. مدیر مدرسه صحبت‌های مادر یعقوب را برایم ترجمه می‌کرد از مدیر مدرسه خواستم از مادر یعقوب بپرسد چگونه پای فرزندش به این روز افتاده است؟
مادر یعقوب برای مدیر مدرسه توضیح داد و بعد از صحبت‌های مدیر مدرسه متوجه شدم بعد از زمین خوردن یعقوب، بیتال (شکسته‌بندهای محلی) پای یعقوب را معاینه می‌کند و ماساژ می‌دهد و به حساب علم خود جا می‌اندازد و پایش را با چسب محکم می‌بندد و می‌گوید 40 روز باید بسته باشد.
یعقوب درد زیادی را متحمل می‌شود و این درد تأثیر عصبی بدی بر ذهن او باقی می‌گذارد.
بعد از آن یعقوب از پای چپش نمی‌تواند استفاده کند و هر روز و هر لحظه از درد پایش می‌نالد؛ این سرنوشت یعقوب بعد از گذشت سه‌سال است.
یعقوب هر روز از درد پایش شکایت و گلایه می‌کرد و این درد از توجهش به درس می‌کاست. اوضاع زندگی دانش آموزم مرا ناراحت می‌کرد و به فکر فرو می‌برد. مادر و برادر یعقوب نیز به سختی بیمار بودند و اوضاع مالیشان نیز اجازه پیگیری درمان او را نمی‌داد.
حالا من که نخستین روزهای زندگی مشترکم را تجربه می‌کردم نمی‌توانستم با دیدن درد و ناراحتی یعقوب شاد باشم، برای همین همسرم را نیز در جریان این مشکل گذاشتم.ناراحتی و درد یعقوب برایم عذاب‌آور بود بر همین اساس تصمیم گرفتم او را به دکتر نشان دهم و راهی برای تسکین دردش پیدا کنم.
بعد از مدتی یعقوب را با اجازه مادرش با خود به بم و کرمان نزد پزشکان متخصص بردم تا او را معاینه کنند.
با این‌که اوضاع مالی خوبی نداشتم ولی عزمم را برای درمان یعقوب جزم کرده و از خدا خواسته بودم در این مسیر کمک کند. حضور موسسه خیریه زنجیره امید که از طریق همکارانم متوجه این مشکل شده بود اولین کمک خدا به من برای درمان درد یعقوب بود. این موسسه خیریه اعلام کرد حاضر است به من در این مسیر کمک کند و از من خواست یعقوب را برای معالجه به تهران ببرم و من نیز این کار را کردم.
درست به خاطر دارم ماه اول زندگی مشترکمان بود من و همسرم برای رفتن به ماه عسل آماده می‌شدیم که از مطب یکی از پزشکانی که قرار بود یعقوب را معاینه کند به من زنگ زدند به تهران بروم با این‌که برنامه سفر را داشتیم بدون تعلل با همسرم به جای ماه عسل به بیمارستان تهران رفتیم و شب را کنار تخت یعقوب سپری کردیم.
در این مدت یعقوب بارها و بارها تحت عمل کشش پا قرار گرفت و هر بار بیشتر از دفعه قبل از درد پایش شکایت می‌کرد؛ دیگر حتی پزشکان نمی‌دانستند چه باید بکنند. هر روز بر درد یعقوب افزوده می‌شد و من نیز با او درد می‌کشیدم! پزشکان در مراحل مختلف تمام آزمایشات لازم را از یعقوب گرفتند اما به نتیجه‌ای نمی‌رسیدند. حالا حدود یک‌سال و نیم از آغاز مداوای یعقوب می‌گذشت و من 15 مرتبه او را برای مداوا به تهران برده ولی نتیجه مطلوبی نگرفته بودم.
با این‌که هزینه‌های سفر به تهران برایم سنگین بود ولی با توسل به خدا و کمک سایران و موسسه خیریه زنجیره امید از پس آن بر می‌آمدم.
بعد از مدتی یعقوب را با معرفی یکی از دوستان نزد یک پزشک متخصص کودکان بردم و او با توجه به نتیجه آزمایشات مشکل یعقوب را روحی تشخیص داد و از آن به بعد با کمک یکی از دوستان و همکارانم در بم از یک روانپزشک برای ویزیت یعقوب وقت گرفتیم.
روانپزشک بعد از چندین جلسه درمان و انجام اقدامات روانشناسی و ریلکسیشن ایشن توانست ذهنیت احساس درد را از یعقوب دور کند و یعقوب بعد از مدتی دوباره همانند دوران کودکی‌اش شروع به راه رفتن کرد.
حالا یعقوب راه می‌رود اما پای چپش از پای راستش لاغرتر و نحیف‌تر است حتی دست چپش نیز رو به تحلیل رفته بود که درحال حاضر رو به بهبود است.
احسان موسوی معلم فداکاری که از بهترین دوران زندگی‌اش برای سلامتی و شادمانی دانش‌آموز دردمندش بهره برده است می‌گوید برخی رسانه‌ها در مورد این کار من غلو کرده‌اند درحالی‌که حقیقت این بود که گفتم. با خودم فکر کردم چه احساس خوبی، اینها الطافی است که خداوند فقط به بندگان خاص‌اش عطا می‌کند.
موسوی می‌گوید: کاری که در راه خدا انجام بدهیم و هدفمان فقط خدا باشد هزاران برابر در زندگی اثرات مثبت از خود بر جای می‌گذارد.
وی عقیده دارد خدا او را به‌عنوان یک وسیله بر سر راه بنده دردمندش قرار داده است.
احسان موسوی معلم فداکار شاغل در آموزش و پرورش ریگان در نخستین جشنواره جلوه‌های معلمی در تهران و با حضور وزیر آموزش و پرورش و جمعی از مسئولان تجلیل شد.
وی پنج‌سال سابقه کار در آموزش و پرورش را در کارنامه کاری خود دارد.
موسوی در آزمون استخدامی‌سال 89 به استخدام اداره کل آموزش و پروش استان کرمان در آمد.
ریگان یکی از چهار شهرستان شرق استان است و تا کرمان 285 کیلومتر فاصله دارد.


تعداد بازدید :  241