بهناز مقدسی| برای یلدا سراغش رفتم، اما همان اول مصاحبه گفت که چند روز است خبرنگاران برای چله امسال زیاد سراغش رفتهاند. علاقهای هم نداشت که درباره یلدا و هندوانه و انار و آجیلهایش حرف بزند. «هوشنگ مرادیکرمانی» نویسندهای که قصههای مجید از ذهن او به تصویر کشیده شد، درست مثل قصههایش پر از حرفهای شنیدنی است. همین مسأله هم باعث شد که مصاحبهمان از یلدا به روز جهانی داستان کوتاه گره خورد. آنچه در ادامه میخوانید، گفتوگوی ما است با استاد نوشتن داستانهای کوتاه در طولانیترین شب سال.
آقای مرادیکرمانی، یلدا همیشه همزمان میشود با روز جهانی داستان کوتاه. تضادی که بین این شب بلند و داستان کوتاه وجود دارد، جالب است. روایت شما از یلدا با یک قصه کوتاه چیست؟
شب بلند و داستان کوتاه خودش یک قصه است. ولی باید چند تا داستان کوتاه را کنار هم بگذاریم تا شب بلند یلدا تمام شود.
داستان کوتاه به لحاظ کوتاهیاش حق مطلب را ادا میکند؟
اساسا در کنار هر محتوایی یک فرم هم وجود دارد. داستانهای کوتاه هم با همه کوتاه بودنشان مفهوم را میرسانند. شما گردنبند مرواریدی را تصور کنید که پاره میشود و یک دانه از مرواریدهایش در گوشهای میافتد. این مروارید همان داستان کوتاه است. در قدیم یکی از تعریفهای داستان کوتاه این بود که داستان کوتاه، داستانی است که بیشتر از یکبار میتوان تعریفش کرد.
«هوشنگ مرادیکرمانی»، از یک دانه مروارید چند قصه برای روایت دارد؟
باید محتوا داشته باشم. وقتی شما برمیگردید به آن دانه مروارید، فکر میکنید که آیا این یک دانهای بوده که از گردنبند جدا شده؟ وقتی این روایت را انتخاب میکنی بعد میروی سراغ محتوای بیشتر. اینکه آیا این گردنبند در گردن زن ثروتمندی بوده؟ چرا رشته مروارید پاره شده؟ شاید یک دزد آن را از گردن زن کشیده و پاره شده؟ شاید با شوهرش دعوا کرده و گردنبند را باز میکند که بیندازد جلویش و در همین حین گردنبند پاره میشود و هر کدام از دانههایش گوشهای میافتد. ببینید 10 داستان در دل همین یک دانه مروارید وجود دارد؟ این محتوای داستان کوتاه است. داستان کوتاه باید به گونهای باشد که ما را یاد موقعیتهای مختلف بیندازد و در کمترین زمان و با کمترین واژهها تعریف شود.
عموما داستان کوتاه باید چند کلمه یا چند صفحه باشد؟
از 70 تا 80 واژه شروع میشود تا 200 یا 300 واژه، بیشتر از این دیگر اسمش داستان کوتاه نمیشود.
کوتاهترین داستانی که نوشتید، کدام داستانتان است؟
بهار که به زبانهای مختلف هم ترجمه شده و روی سایت سازمان ملل هم گذاشته شد. چون موضوعش درباره مهاجرت است. داستانی که تقریبا یک صفحه و دو سه خط است و زمانی که برای خواندنش باید اختصاص بدهی 5 دقیقه بیشتر نمیشود.
تجربهای که خودتان از کتاب و نوشتن دارید، مردم بیشتر طرفدار داستانهای کوتاه هستند یا بلند؟
کوتاه و بلندیاش مهم نیست. به نظر من مهم جذابیت قصه است. داستانی که خوب روایت شود، آنقدر کشش و جذابیت دارد که مخاطب را با خودش همراه کند.
وقتی میگوییم داستان بلند منظور چیست؟
چیزی که میخواهم تعریف کنم خودش یک داستان است: یک نفر در بیابان راه میرفت، از رهگذری سوال کرد که چه زمانی به اولین روستایی که در این محدوده است، میرسم؟ جواب شنید که «راه برو.» گفت من از شما میپرسم چقدر دیگر میرسم شما میگویید راه برو. باز هم جواب شنید که «راه برو.» مردی که سوال پرسیده بود، اوقاتش تلخ شد. رهگذر گفت: «وقتی من راه رفتن تو را ندیدم چطور میتوانم بگویم چقدر دیگر میرسی؟!» داستان هم چنین چیزی است. یعنی در هر داستانی موقعیتی وجود دارد که وقتی نویسنده میخواهد آن را بنویسد، باید جذابیت و کشش داشته باشد.
تم و موضوع داستانهای کوتاه امروزی بیشتر چیست؟
مسائل مربوط به طبیعت، صلح، مهاجرت و موضوع دیگر هم عشق است. عشق اساسا در دنیا گم شده و البته در ایران بیشتر.
«عشق» معمولا روایتی گیرا و جذاب است که هر نویسندهای به نوعی در نوشتههایش از آن یاد میکند. حتی در اجتماعیترین سوژهها هم عشق یک نماد جدانشدنی از روایت داستانهاست. حالا شما میگویید عشق در ایران گم شده. چه بلایی سر عشق در داستانها میآید؟
عشق خیلی گرفتاری پیدا کرده است. مسائل و مشکلات آنقدر پیچیده شدهاند که دیگر مجالی برای عاشقی نیست. مشکل مسکن و کار و درآمدها و هزینهها، جایی برای عاشقی نمیگذارند. به قول شاملو: «آی عشق! چهره آبیات پیدا نیست.»
آقای مرادیکرمانی شما در نوشتههایتان چقدر خودتان را سانسور میکنید؟
تعریف سانسور برای من این است. کسی که در جایی میخواهد حرفی بزند، اما به دلایل ملاحظاتی که در کشورش وجود دارد، نمیتواند. اگر این حرف را بزنی ممکن است مشکلی برایت پیش بیاید، اگر نزنی خب وظیفهات را انجام ندادهای. به نظرم یک نویسنده هنرش هم این است که حرفش را در پیلهای بنویسد که حرفش را همه بفهمند، اما به کسی برنخورد. من بعد از 60 سال نوشتن یاد گرفتهام چطور سانسور کنم، چون سانسور برای نویسنده به نوعی بازی با کلمات است.
در شرایطی که به قول شما به خاطر مشکلات، دیگر مجالی برای عشق نیست، تکلیف عشق در ادبیات و داستان چه میشود؟ نویسنده باید عشق را رها کند و برود سراغ مشکلات روز؟
من روزنامهنگار نیستم که بهروز باشم. من نویسندهام و نباید هیجانزده بروم سراغ مشکلات. قصه باید در هر دوره و زمانهای که خوانده میشود، برای خواننده جذاب باشد. قصههای مجید را که من سال 53 نوشتم، از رادیو پخش میشد. الان دوباره این قصه را در رادیو میخوانم.
برای یلدای امسال و روز جهانی داستان کوتاه یک قصه کوتاه عاشقانه برایمان تعریف کنید.
دو عاشق زیر یک چتر. اونی که عاشقتر است، خیسخیس شد.
داستان کوتاه «بهار »را بخوانید
«هر روز که از مدرسه میآمد، روی سنگ بزرگی مینشست و با دسته کیفش بازی میکرد. انتظار میکشید. انتظار قطاری که رد شود، مسافرها را ببیند و برایشان دست تکان دهد. مسافرها پشت پنجره قطار میایستادند و برای دخترک دست تکان میدادند. قطار تلقتلوق میکرد و میگذشت. چهرهها و دستها در پنجرهها و در خطی تند محو میشدند. یک لحظه، فقط یک لحظه آنها را میدید و دیگر هیچ. قطار و دستها و چهرهها در پیچ کوهها گممیشدند. با تهمانده خاطرهای گذرا به خانه و روستا میآمد. یک روز پسرکی که پیراهن آبی داشت و موهایش در بادِ تندِ قطار آشفته بود، از پنجره قطار برای دخترک دست تکان داد و برایش آلوچهای رسیده و بزرگ انداخت. دخترک مانده بود که آلوچه را نگاه کند یا پسرک را. آلوچه توی هوا، توی باد چرخید و چرخید و پشتسر دختر افتاد. دختر هرچه گشت آلوچه را پیدا نکرد. آلوچه توی علفها و گلهای ریز وحشی گم شد. دختر با خاطره صورت خندان و موهای آشفته پسر به خانه آمد. صدای هیهی پسر در گوشش ماند. قطار سوتزنان صدا را بُرد. دختر میدانست او را دیگر نمیبیند، اگر میدید میگفت «آلوچهات را گم کردهام. یک بار دیگر برایم آلوچه پرت کن.» دختر هر روز به یاد پسر و آلوچه گمشده بود. همه خاطرهها از قطار و مسافرها پاک شده بود و پاک میشد، اما، این یکی مانده بود. روزی که دختر مادر شده بود. پشت پنجره قطار ایستاد. بچهاش را در بغل داشت. سالها بود که از آن روستا رفته بود. مادر نگاه کرد. سنگ را ندید. سنگی که روزگاری رویش مینشست، لای درختهای آلوچه گم شده بود. درختها غرق گلهای ریز و سفید و صورتی بودند، مثل عروس.»
بهار. مرادیکرمانی، هوشنگ، از پلو خورش (مجموعه داستانهای کوتاه). تهران: معین، ۱۳۸۶. ص ۴۷ – ۴۸.