شماره ۳۴۸ | ۱۳۹۳ شنبه ۱۸ مرداد
صفحه را ببند
تهران شهر خاطره‌ها

|  محمد علی پیوند  |    استاد دانشگاه |

تهران شهری است که در آن متولد شدم، البته همه می‌دانند به دنیا آمدن ما دست خودمان نیست. مثل بعضی چیزهای دیگر که ما در آن نقشی نداریم و به‌قول بزرگان در آن دخیل نیستیم، قومیت، نژاد، وطن و... اما همین‌هایی که ما در آن هیچ‌گونه دخالتی نداشتیم، گاهی باعث خوشحالی، ناراحتی یا خوشبختی و شوربختی می‌شود. این لقب( تهرانی بودن) وقتی در کودکی به شهرستان می‌رفتیم، هم مایه مباهات بود هم مایه دردسر می‌شد.  شهرستانی‌ها به‌گونه‌ای دیگر به ما نگاه می‌کردند. در خدمت سربازی اگر در گروهانی تقسیم می‌شدیم که اکثرا بچه‌های شهرستان بودند، باعث دردسر بود و آزار و اذیت. این حالت برای تهرانی‌ها همیشه رخ می‌داد.
تهران به لحاظ موقعیت تاریخی که برایش پیش آمده، به‌عنوان پایتخت قرار گرفته بود. مثل همه پایتخت‌های کشورهای جهان دارای امکانات بالقوه و بالفعلی بوده و هست. جذابیت‌هایی که هرکسی را می‌تواند محسور خود سازد. شاید در شهرهای دیگر چنین وضعیتی پیدا نمی‌شد. همان‌طور که عنوان کردم، به دنیا آمدن ما در تهران دست خودمان نبود. همه تهرانی‌ها هم مثل همین الان دارای امکانات رفاهی، تفریحی و... نبودند، بعضی‌ها در آن کودکی، جوانی و کهنسالی کردند ؛ برخی هم در آن نه کودکی کردند، نه جوانی نه کهنسالی.  
با توجه به شرایط مالی خانوادگی، از هنگامی که کودک بودم، کارکردم. از بلال فروشی، گردو شکنی، شاه‌توت فروشی تا آب آلبالو و میوه‌فروشی، حتی در سینی‌های معروف رویی، گوش فیل می‌فروختیم و نان بستنی و... خیلی‌ها امروز بعضی از این موارد را که در گذشته است، نمی‌دانند حتی، فرزندان خودم. زمستان‌ها برف‌های تهران زبانزد خاص و عام بود و به دلیل داشتن کوچه پس کوچه‌های در هم تنیده وقتی پشت بام‌ها را پارو می‌کردیم و آنها را در کوچه می‌ریختیم، برای این‌که رفت و آمد و عبور و مرور مختل نشود، در وسط کوچه که همیشه جوی کوچکی بود، کوهی از برف روی هم هموار می‌شد و خود زمینه‌ساز بازی‌های بچه‌گانه و درست کردن تونل‌ها و سرسره‌های برفی برای ما که دنبال بازی‌های کودکانه بودیم، می‌شد. اما در تابستان‌ها در کوچه و برزن فوتبال، فوتبال‌دستی، شطرنج و هفت‌سنگ سرگرمی بچگانه بود. در کوچه و خیابان‌های خاکی همراه هم محله‌ای‌ها فوتبال بازی می‌کردیم. شب‌های امتحان هم زیر نور چراغ تیرهای چوبی برق تا نیمه‌شب درس می‌خواندیم. دوستان و همسایگان خوب که همیشه کمک حال یکدیگر بودند و از احوالات هم مطلع، دست یاری را از ما دریغ نمی‌کردند. در لابه‌لای سختی‌ها معنی علم بهتر است یا ثروت را فهمیدیم، درک کردیم حالا که ثروت نداریم، علم می‌تواند ما را به موفقیت و رضایتمندی رهنمون سازد. شعاری که امروز به طنز گرفته می‌شود برایمان چه پرمعنا و لطیف و دوست داشتنی بود. به خاطر می‌آورم پدرها و مادرهای‌مان، دایما درحال نصیحت و راهنمایی بودند و به مقدار امروز مشغله شغلی و درگیری‌های روزمره آنها را از احوالات فرزندانشان غافل نساخته بود، دغدغه آنها بیشتر تحصیل فرزندانشان بود. هرچند خودشان بیسواد یا کم‌سواد بودند. آنها راست قامتانی بودند که مانند نی خم می‌شدند، ضعیف و نحیف می‌شدند، تا فرزندانشان مانند سرو قد بکشند و در جامعه جایگاهی داشته باشند و بدرخشند.                                                           
ما فرزندان دهه‌هاي 30 و 40 تهران هستیم. راست‌قامتانی که آن پدر و مادران ما را با آن همه سختی و نداری به این‌جا رساندند. یادم می‌آید که وقتی در مقطع ابتدایی مشغول به تحصیل بودم، از پدرم قول گرفتم اگر قبول شدم دوچرخه‌ای برایم بخرد، اما وقتی قبول شدم او توان مالی نداشت که به قولش عمل کند. تقاضا کردم، حالا که نمی‌تواند برایم دوچرخه بخرد، لااقل بگذارد به‌عنوان عضوی از هلال‌احمر آن زمان در آن شرکت کنم. برای این کار می‌بایست لباسی تهیه می‌کردیم. مادرم از پولی که جمع کرده بود و پس‌انداز چند ماهه‌اش بود برای روز مبادا، آن را به من داد تا لباس را تهیه کنم. پولم تنها به کت و شلوار سرمه‌ای رسید و پولی برای خریدن پیراهن سفید نداشتم. مادرم لباس سفیدی که دکمه‌هایش افتاده بود با چرخ خیاطی دستی‌اش دوخت تا کهنه بودن آن مشخص نباشد. کراوات کشداری به رسم بچه‌ها، جلوی آن بستم. هنگامی که به محمدآباد کرج، برای بازدید گاوداری رفته بودیم، بادهای شهریار به‌شدت می‌وزید و گاهی کراواتم را کنار می‌زد و من براي این‌که پیراهنی که مادرم دوخته بود، مشخص نشود، آن‌را سفت نگه می‌داشتم. تا مبادا پیراهنم را دوستانم ببینند. تهران شهر من، در آن درس خواندم، تلاش کردم، زمین خوردم، بلند شدم. هیچگاه گله‌ای بر من نکرد. شهر باران‌های بهاری، برف‌های زمستانی با کوه‌های بلند سر به فلک کشیده‌ البرز و چشمه‌های آب شیرین و باغ‌های زیبایی که من را در خودش پروراند و خم به ابرو نیاورد. اما امروز تهران را می‌بینم كه با چهره‌ای زخم خورده، صدایی گرفته و نفس‌هایی به‌شماره افتاده به من نگاه می‌کند. شاید می‌خواهد بگوید: «در این گهواره‌ای که برایت درست کردم در سختی‌ها، خوشی‌ها، ناملایمات و لذت‌ها تو را به سامان رساندم. تو برایم چه کردی!» درختانم را بریدی، آب‌هایم را خشکاندی، باغ‌ها و طبیعت بکرم را با تمام نیازی که به آن داشتی به ساختمان‌ها و برج‌های سر به فلک کشیده‌ای تبدیل ساختی که خود هم در آن محبوس شدی. اکنون حتی راه فراری برای خودمان نگذاشته‌ایم. با نابودی زیستگاه طبیعی‌مان، دیگر باران‌های بهاری و برف‌های زیبای زمستانی را چند سالی است که به خوبی نظاره نکرده‌ایم، من با تو چه کردم و تو با من چه کردی؟!

دیدگاه‌های دیگران

م
محمد هادي حسني |
مخالف 0 - 0 موافق
واي ي ي... وصد افسوس چه زيبا از اعماق وجودتان جار ي ساخته ايد زندگي همه تهراني هاي با عشق و صفا همين طور بوده است اميد دارم سالم بوده و همواره باديد ژرفتان خوانندگان را اوج لذت برسانيد همواره منتظر مي مانم تا ابد...

تعداد بازدید :  108