شماره ۴۷۹ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۹ دي
صفحه را ببند
ایرانی نباشند، انسان که هستند

|  علی علیدوست‌قزوینی  |   آزاده جنگ تحمیلی   |

همیشه فکر می‌کردم چون طلبه‌ام، از بقیه به حاج‌آقا ابوترابی نزدیک‌ترم. بعدها فهمیدم آن‌قدر به همه محبت می‌کرده که هرکسی پیش خودش همین فکر را می‌کرد. گاهی می‌نشستیم با هم حرف می‌زدیم، می‌دیدم حواسش به همه هست؛ از همه بیشتر به بی‌نماز‌ها و سیگاری‌ها. همان روزهای اول به من گفت: «علی‌آقا چرا این‌جا این‌طوری است؟ چرا اتاق‌های شما از بقیه اتاق‌ها جداست؟» گفتم: «آخه حاج‌آقا، اون‌طرفی‌ها اهل نماز و روزه نیستن با ماها فرق می‌کنن. حتی دزد و قاچاقچی هم توشون هست، قماربازی می‌کنن، فحش می‌دن. ما این‌جوری راحت‌تریم. هرکی سرش به کار خودشه. کاری به هم نداریم.»
 ناراحت شد. ابروهایش را بالا برد. گفت: «نه، نه! اونا ایرانی هم نباشن، برای دفاع از اسلام و ایران هم نگرفته باشندشون، انسان که هستن. انسان محترمه. باید به همه محبت کرد، عزت گذاشت.» چند دقیقه چیزی نگفت. من هم حرفی نداشتم. رویم نمی‌شد چیزی بگویم. بعد آرام گفت: «اگر فکر می‌کنید کسی ضعیف‌تر است، باید دور و برش را بگیرید که نرود طرف عراقی‌ها. از همین امروز قرار بگذارید هر یکی‌تان با یک نفرشان دوست شود. هرکدام هم که به‌نظرتان از همه بدتر است من باهاش رفیق می‌شوم.» رفیق شد. دوماه طول نکشید. هفتم‌تیر سالگرد شهادت بهشتی، همان‌ها که‌ سال قبل شربت داده بودند و رقصیده بودند توی اتاق خودشان مراسم گرفتند. ایستاده بودند. در اتاق- انگار صاحب‌عزا باشند- به هرکسی که می‌آمد، خوشامد می‌گفتند. ما هم می‌رفتیم. حاج‌آقا سخنرانی کرد. از شهیدبهشتی گفت که چه جور آدمی بوده و چه کرده. گوش می‌کردند و اشک می‌ریختند. با سنی‌ها هم همین‌جور رفیق شده بود؛ با مسیحی‌ها با اهل حق، هر ‌سال وسط زمستان 3روز، روزه می‌گرفتند. بعد از این 3 روز عیدشان بود. حاج‌آقا پول می‌داد شیرینی می‌خریدند. به همه اردوگاه شیرینی می‌دادند.


تعداد بازدید :  157