لیلا مهداد| صدای کوتاه ترمز، لحظهای درنگ و بعد سکوت موتور. وقت استراحتِ لاستیکهایی است که جادهها را زیر پا گذاشتهاند برای رسیدن به اینجا. سر تا پای اتوبوس را خاک گرفته. خودش را به سایه میرساند برای تازه کردن نفس. صندلیها یکییکی خالی میشوند. پای سوارهها که به زمین میرسد قامت صاف میکنند. راه دوری آمدهاند. اتوبوسها به نوبت برای خستگی در کردن خودشان را به گوشهای میرسانند. مکثی کوتاه و دوباره هیاهوی مسافران تازه از راه رسیده. از یزد، شیراز، کرمان، تهران و … خودشان را به 10کیلومتری زاهدان رساندهاند؛ اردوگاهی منتهی به بزرگراه خلیجفارس.
ساکها به سختی پابهپای مسافران میآیند. بستههای بزرگ هم سوار بر دوش مسافران تصمیم گرفتهاند از مرز رد شوند. ساکها و بستههایی پُر از باقلوای یزد و قوتوی کرمان. لباسهای قدونیمقد به قواره بچهها میان پاپوش و تنپوشهای پدران قرار است سوار بر ساکها مرز را زیرپا بگذارند.
دلتنگ بوی نان و سفرهای هستند که همه اهل خانه را دور هم جمع میکند. دلتنگ پشتو صحبت کردن با اهالی شهر و دیارشان. یکسالی است چشم در چشم عزیزانشان ندوختهاند. ساعتها سوار بر اتوبوس چشم به جاده دوختهاند با رویای خانه و اهالیاش.
رسیدن به اردوگاه الغدیر یعنی کمی نزدیک شدن به خانه. شب را که به روز گره بزنند سوار بر اتوبوس میروند به سمت مرز میلک؛ زابل. رسیدن به مرز میلک نوید بوی خاک وطن میدهد. مرز را که رد کنند دیگر افغانستان است. شاید یکی، دو روز دیگر در راه باشند برای وصال با شهر و دیارشان.
پلان نخست؛ بسته بودن مرز
شلوار جین و تیشرت به تن دارند. موها هم اغلب به مُد مردان، ماشین و قیچی شدهاند. به ندرت پاپوش و تنپوش هراتی یا کابلی به قامت یکی از مردان نشسته. لباسهایی بُرش خورده روی پارچههای عربی و ژاپنی. لباسهایی که تنها تفاوتشان با لباس مردان بلوچ پرچم یا گلی است نقش بسته روی پیراهن.
پشت به پشت هم صف ایستادهاند برای احراز هویت. عدهای تکه پارچهای پهن کرده و ایستادهاند به نماز. تعدادی هم دیواری پیدا کردهاند برای تکیه زدن. صورتها ترکیبی از ترس، ناامیدی و شوق هستند. گاهی لبها به خندهای کوتاه باز میشوند. دستها ناخودآگاه به هم گره میشوند، اما رمز اصلی پیش چشمهاست؛ چشمهای مشتاق اما کمی نگران.
از دور و نزدیک شنیدهاند 10 روزی است مرز میلک به رویشان بسته شده، اما همچنان امیدوار آمدهاند. این یعنی قرار نیست لاستیکها روی جادههای زابل بکوبند. امید هنوز هست؛ مرز دوغارون حوالی بیرجند. مرز دوغارون یعنی راه دورتر و هزینه بیشتر اما به دیدار عزیزان میارزد.
خبر بسته بودن مرز که تأیید میشود در گوشه و کنار چند نفر، چند نفر میایستند به مشورت. از دور از چهرهها میشود خواند کسی قصد پا پَس کشیدن ندارد؛ همه آمدهاند که بروند. نهایت هفتاد شاید صدهزار تومان بدهند و امشب را میهمان اردوگاه باشند. اما فردا زمان رفتن است، چند نفری مسافر خراسان میشوند و انفرادی مرز را رد میکنند. شاید هم پولهایشان را بگذارند روی هم با اتوبوسی اول خراسان و بعد راه خانه را در پیش بگیرند.
پلان دوم؛ شوق برگشت به خانه
مسافر اتوبوس یزد است. یکسال بیشتر است اهل و عیال را ندیده. همولایتیهایش «محمود» میخوانندش؛ مردی میانهقامت با صورتی که آفتاب با دست و دلبازی روی آن رد انداخته. به سبک جوانان لباس تن کرده. تیشرتی سفید که همخوانی خوبی با جین روشنش دارد. دورتادور سرش را ماشین کرده و کمی روغن به خورد موهایش داده. موهایش مشکیتر به نظر میرسند. «پنجسالی است ایرانم.» سه سالی ایران بوده و دلتنگی طاقتش را طاق کرده تا یکسالی را در ولایت خودشان سر کند. دوباره برگشته و یکسالی است دوری را تاب آورده و حالا چشم به مرز میلک دوخته برای رفتن به خانه.
پنج سال پیش قاچاقی پا در خاک ایران گذاشته؛ از مرز پاکستان. ولایت به ولایت آمده. گاهی پیاده و زمانی سواره. به مرز پاکستان که رسیده فقط کویر بوده و ریگزار. «مرز سراوان دیوار ندارد، کوهستان است.» به مرز که رسیدند امیدشان به پاهایشان بوده تا دوام بیاورد برای گذشتن از مرز.
هراس پایگاه طالبان هم بود؛ هراسی که خلاصه شده در رشوهای درشت برای سلامت گذر کردن. شب که سیاهیاش را پهن کرد پا گذاشتهاند این سوی مرز. پژوها و وانت تویوتاها آمده و منتظر تا مسافران برسند به زاهدان. چند روزی اقامت در کاروانسراهای موقت و بعد تقسیم شدن میان شهرها. «کسانی که از ایران میآمدند سر شوقم آوردند من هم قاچاقی آمدم ایران.» سالها کار در گلخانهای در یزد عروس سفیدپوشی را راهی خانهاش کرده. «دلم میخواهد دوباره برگردم پیش زن و بچهام.»
پلان سوم؛ هراس طالبان و مأموران دولتی
همه عمرش با گل و گلخانه سروکار داشته. برادرش که مسافر ایران شد، کمی جان داد به زندگیشان. سهم خانه از کار برادر در غربت شد موتوری زیر پای اهل خانه. هرچند «محمود» هم هوس ایران کرد و سالهاست کمکخرج خانه شده. «پنجسال پیش 900هزار تومان خرج کردم بیایم ایران.»
از همان زمان که وارد ایران شد راه یزد را در پیش گرفت؛ کارگر یکی از گلخانهها شد. «ها از درآمدم راضیام.» حمله اول طالبان را به خاطر ندارد. سنش پایین بوده و چیزی در خاطرش نیست. «گاهی به روستایمان میآمدند.» از طالبان مردانی با ریشها و لباسهای بلند را به خاطر دارد. مردانی که میگفتند زبان انگلیسی هیچ فایدهای ندارد و بچهها باید تنها درس دینی بخوانند. «این گپها را با ما داشتند.» بار اول که طالبان شهر به شهر میگشت برخی امور در دست دولت بود و بخشهایی را هم طالبان داشتند. «کسی خیالش نبود و به فرار فکر نمیکرد.»
طالبان را سالها دیدهاند و گویی به بودنشان عادت دارند. شهروندانی که قبول کردهاند جنگ و درگیری بخشی از سرنوشت افغانستان است. «از دولتیها هم هراس داریم.» همین چند روز پیش بوده گویی چند نفری مرز را رد کردهاند به امید دیدن خانواده اما مرگ نصیبشان شده. «با چاقو سر بریدنشان؛ میشناختیمشان از بچههای کوهستان بودند.» طالبان که بر افغانستان حاکم شد، برخی را به زور و گروهی را با وعده و وعید با خود همراه کرد. «میگفت پول آمریکایی میدهیم. حدیث میخواندند برای مردم. خیلیها هم که بدبخت و ندار بودند.»
پلان چهارم؛ تن دادن به بلاتکلیفی محض
روزها و سالهای زندگیاش را میان امید و دلشوره تقسیم کرده. حالا در یک روز تابستانی در میانه مرداد در حیاط اردوگاه الغدیر امید به دیدار دارد. «فردا ایشاا.. ما را بار میکنند. دو ساعت طول میکشد برسیم مرز.» رسیدن به مرز یعنی در پیش گرفتن راه ولایت نیمروز؛ دو روز راه و بالاخره دیدن خانه. از فامیل و آشنا تلفنی شنیده راهها باز است برای همین خودش را رسانده به زاهدان. «جدیدا آمار گرفتن. میگویند نیمروز را طالبان گرفته.» خبر سقوط نیمروز هم نتواسته، تصمیمشان را عوض کند. «ما هراسی نداریم، همیشه طالبان را دیدهایم.» گویی به دنیا آمدهاند تا بلاتکلیف باشند میان سرنوشت. زمانی مجبور بودند به داشتن ریش بلند، اما حالا ریش بلند تهدیدی است برای جانشان. «دولتیها میگویند ریشت بلند است؟ گوشت چرا اینجوری است؟ همش بهانه میآورند برای اذیتمان.»
پلان پنجم؛ افغانستان یعنی جنگ و ناآرامی
بنایی را در ایران یاد گرفت از همان هشت سال پیش که آمد ایران سر ساختمان کار کرد. «سالی یکبار میرفتم افغانستان.» آجرها و کیسههای سیمان ردشان را روی دستهایش گذاشتهاند؛ دستهایی پینهبسته.
اهل هرات است از خانوادهای 10نفره. «محمد» هشتسالی است نانآور خانه شده. «افغانستان هم باشم روی زمین کار میکنم.» 22سال بیشتر ندارد، اما صدا و چهرهاش جاافتادهتر نشانش میدهند. پیراهن سفید محلیشان را با شلوار پارچهای مشکیای سِت کرده. «یکساله اینجاییم، باید برویم.»
افغانستان هیچوقت آرام نمیشود.» از افغانستان که حرف میشود «محمد» آن را با ناامنی و جنگ به خاطر میآورد. «افغانستان همیشه جنگ بوده، نمیشود نرویم خانه.» به سلامت از نیمروز رد شود یا بتواند خودش را از مرز دوغارون به هرات برساند، 6 ماه شاید هم یک سال در خانه میماند. در روستایشان سرش را گرم کار روی زمین کشاورزی میکند. «دوست دارم خانوادهام را بیاورم ایران اما با پول کارگری نمیشود.»
پلان آخر؛ امید به بازگشت
«علی» هم یکسالی است ساکن ایران شده برای کارگری ساختمان. پسری لاغراندام و قدبلند که هیچ گوشتی به تن ندارد. تیشرت قرمزی به تن کرده که کمی رنگ پاشیده به صورتش. 27سال دارد، مزد پایین و نبود کار راهی ایرانش کرده. «برای هر کارگر 60-50 تومن میدهند. اینجا روزی 250هزار تومان میگیرم.» پدر در افغانستان یک گوشه زندگی را به دوش گرفته و «علی» هم اینجا در ایران. «خیلی دلتنگم. بعد از یک سال دارم میروم.»
یک شب ماندنشان در اردوگاه الغدیر هفتاد یا صدهزار تومان خرج برمیدارد. گفتهاند باید ماسک بزنند و اگر دلشان خواست بیرون سولهها شب را روز کنند. امیدش به این است مرز کمی آرام بگیرد و از مرز میلک راهی خانه شود.» خود دولت ایران با اتوبوس تا یکجایی ما را میبرد، بقیه را خودمان میرویم.» «علی» هم قرار است یکسالی افغانستان بماند تا حسابی از خجالت دلتنگی دربیاید. دلواپس بسته شدن مرز ایران نیست. «بسته هم شود قاچاقی میآیم.» بار اول از ایران برگشتهها برایش از 15 گروه شاخی گفتند که مسافر افغانستانی میبرد ایران. «6میلیون خرج کردم تا برسم یزد.» تا مرز ایران با وانت آمده و از آنجا با پژو رفته یزد. «ما عادت به جنگ و ناامنی داریم. چاره چیست؟»