شماره ۴۷۷ | ۱۳۹۳ شنبه ۲۷ دي
صفحه را ببند
قدرت ایمان

زن با لباس‌های کهنه و مندرس، با نگاهی مغموم وارد خوار و بارفروشی محل شد. از صاحب مغازه خواست کمی خوار و بار نسیه به او بدهد. می‌گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند. بچه‌هایش گرسنه مانده‌اند. صاحب مغازه، با بی‌اعتنایی محض به حرف‌هایش گوش کرد. زن نیازمند اصرار کرد: «آقا شما را به خدا. به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم.» صاحب مغازه در یک جمله کوتاه گفت که نسیه نمی‌دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید آمد وسط که: «اشکال ندارد. خرید این خانم با من.» خوار و بار فروش عصبانی شد. او زن را نیازمند نمی‌دانست و به همین دلیل دخالت مشتری غریبه را نمی‌پسندید. با تمسخر گفت: «لازم نیست. خودم می‌دهم.» رو به زن غرید: «چه می‌خواهی؟ روی کاغذ بنویس و بده.» زن در حالی که با عجله در کیفش به دنبال کاغذ می‌گشت گفت: «همین الان. همین الان.» اما با جمله بعدی خوار و بارفروش بدنش یخ کرد: «بنویس و بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش هر چی خواستی ببر!» زن با خجالت یک لحظه مکث کرد. بالاخره از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. کفه  ترازو کمی پایین رفت. زن به اشاره خواروبارفروش نیازهایش را یک به یک به زبان آورد: «لوبیا، نخود، عدس، برنج، شکر...» صاحب مغازه شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد اما کفه ترازو برابر نشد! خوار و بارفروش و مشتری غریبه با تعجب به این صحنه نگاه می‌کردند. عاقبت شاهین ترازو برابر شد. زن با خوشحالی اجناس مورد نیازش را داخل کیسه‌ای که همراه داشت ریخت و رفت. خوار و بار فروش با تعجب و دلخوری کاغذ را برداشت و با صدای بلند نوشته روی آن را خواند: «ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری. خودت آن را برآورده کن.»

 


تعداد بازدید :  138