شماره ۴۷۵ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۲۴ دي
صفحه را ببند
گدای دلبر
| آزاده صدر | مشاور حقوقی|

جوان قد بلندی از رو به رو نزدیک می‌شد. عینک آفتابی صورتش را جذاب کرده بود و از مدل راه رفتنش معلوم بود خودش هم از این موضوع آگاه است. با دوستم مشغول صحبت بودیم که به ما رسید و خیلی محترمانه گفت: «ببخشید وقتتون رو می‌گیرم. یک خواهش خیلی کوچک از حضورتون داشتم. به جون دخترم پول ندارم برگردم خونه...» انگار که از قبل آماده باشم جفت جیب‌های پالتویم را بیرون آوردم و بدون هیچ حرفی نشانش دادم. دوستم شروع کرده بود به نطق: «برو کار کن آقا، تنت که سالمه و...» که جوان خودش را به نفر بعدی رسانده بود تا بهره‌وری از وقت را به ما یادآور شود! از حرف‌های بعدی دوستم هیچ چیز نفهمیدم، یعنی اصلا نمی‌شنیدم که چه می‌گوید. خدایا! واقعا چطور یک نفر تا این اندازه وقاحت پیدا می‌کند که با این سر و وضع در چشم‌هایت نگاه کند و پول بخواهد. بعد به فکر افتادم این حرکت وقیح‌تر است یا عمل دزدی که حقوق 30 روز یک کارگر ساده را داخل اتوبوس از او می‌زند، یا آدم رباهایی که بچه مردم را می‌دزدند و یک میلیارد طلب می‌کنند، یا آن زن و مرد ظاهراً شهرستانی که با بچه‌شان بیشتر از 2 سال است یک محل را قرق کرده و هر روز وقت عمل فردای بچه‌شان را با برگه‌های آزمایش و وقت بیمارستان به رهگذران گوشزد می‌کنند، یا کاسبی ساقی محل که در پارک همه به او حسابی احترام می‌گذارند، یا حتی همین پارکبان‌هایی که مقابل در خانه‌مان را که مالیات و عوارض نوسازی‌اش را هر سال از جیبمان می‌دهیم برای نیم ساعت به قیمت 1000 تومان به خودمان می‌فروشند، یا... خدایا! فقط خودت به فریاد برس.


تعداد بازدید :  404