شماره ۴۷۳ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۲ دي
صفحه را ببند
عم قزی هنرمند می‌شود
حسام حیدری طنزنویس

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود. سالیان خیلی دور، توی یک جنگل بزرگ که پشت هفت تا قله بلند و هفت تا دره عمیق و هفت تا دشت وسیع قرار گرفته بود؛ عم قزی خانم که خانم با شخصیت و باکمالاتی هم بود همراه با یوزپلنگ آفریقاییش و آلباتراس نرش و گوشی آیفون مدل فایو اس و ماساژور برقیش زندگی می‌کرد.
یک روز سرد زمستانی وقتی عم قزی از خواب طولانی شب بیدار شد؛ یکدفعه حس کرد که چیزی در یک جایی از بدنش گزگز می‌کند و روحش را مورد عنایت قرار می‌دهد. اول با خودش فکر کرد که «نکنه سرما خورده باشم؟» اما دقیق‌تر که شد فهمید که حس هنرمند شدن بهش دست داده است.
برای همین لباس‌هایش را پوشید و تصمیم گرفت که امروز هر طور که شده یک هنرمند معروف و مردمی شود و بعد راه افتاد به سمت جنگل.
عم قزی رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت تا این‌که رسید به یک هنرمند نقاش که داشت وسط جنگل نقاشی می‌کشید.
عم قزی بهش گفت: آهای آهای عمو نقاش ... داری چی می‌کشی؟
عمو نقاش گفت: دارم یه جنگل می‌کشم ... یه جنگل خوب و قشنگ، با پاستل و ماژیک و رنگ
عم قزی بهش گفت: آهای آهای عمو نقاش... منم می‌خوام نقاش بشم
عمو نقاش گفت: نقاش شدن پول نداره، بیمه و درمون نداره، کوفت نداره، درد نداره، بازم می‌خوای نقاش بشی؟
عم قزی که دید عمو نقاش اعصاب درست و حسابی ندارد؛ سریع جواب داد: نه که نمی‌خوام ... نه که نمی‌خوام
و بعد دوباره راهش را کشید تو جنگل و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت تا رسید به یک بازیگر خانم که داشت تو آب چشمه خودش را گریم می‌کرد.
عم قزی بهش گفت: آهای آهای خاله بازیگر ... منم می‌خوام بازیگر بشم
خاله بازیگر نگاهی کرد و  گفت:
What did you say?
عم قزی که به زبان بازیگر آشنا نبود به سرعت به اینترنت وصل شد و از طریق گوگل ترانسلیت یک مکالمه چالشی و عمیق را با خاله بازیگر شروع کرد:
Am ghezi: asl plz ….. buzz!! !
Khale bazigar: Angelina ... jolie… 45 … washington dc
Am ghezi: khodeti Angelina? Cheshme Mr. salahshuro dur didi?
Khale Angelina: sedasho dar nayar, soaleto bepors mikham beram kar daram
Am ghezi: ahay ahay khale Angelina … manam mikham mese shoma bazigar besham
Khale bazigar: sinama nun nadare , aab nadare , kufto zahre mar nadare, bazam mikhay bazigar beshi?
Am ghezi: na k nemikham …. No k nemikham
عم قزی دوباره راه افتاد اما این دفعه یک راه کوتاه‌تر انتخاب کرد و فقط دو مرتبه رفت و رفت تا رسید به یک طنزپرداز مطبوعاتی که نشسته بود کناری و مشغول نوشتن بود.
عم قزی بهش گفت: آهای عمو نویسنده طنزپرداز مطبوعاتی ... آهای عمو نویسنده طنز پرداز مطبوعاتی .. داری چی می‌نویسی؟
عمو طنزپرداز مطبوعاتی گفت: دارم طنز فاخر می‌نویسم ... یه طنز فاخر قشنگ ... با کیبورد و مداد و سنگ
عم قزی گفت: منم می‌خوام طناز بشم
عمو طنزپرداز مطبوعاتی گفت: برو عمو ... من خودم تو رو خلق کردم ... حالا واسه ما هم شاخ شدی؟
عم قزی گفت: این چه طرز حرف زدنه؟ خب تو هم از مشکلاتت بگو که داستان یه بار معنایی پیدا کنه
عمو طنزپرداز مطبوعاتی گفت: تو رو خدا با ما کاری نداشته باش ... ما حق‌التألیف و بیمه و پول نمی‌خوایم ... همین که با ما کاری نداشته باشید راضی هستیم...
صحبت‌های عمو طنزپرداز که به این‌جا رسید یکدفعه‌ای هم کلاغه به خونه‌اش رسید و ناچار قصه ما هم به سر رسید. شنیده‌ها حاکی از آن است که عمو طنزپرداز چند جمله دیگر هم در این باب گفت و همراه با عم قزی در سیاهی جنگل گم و گور شد و دیگر خبری از هیچ‌کدامشان نشد که نشد.
خب بچه‌های خوبم. ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که اگر هنگام قدم زدن در جنگل از لباس‌های گرم و مناسب استفاده نکنیم ممکن است یک وقت سرما بخوریم و بچاییم. قصد نتیجه‌گیری سیاسی و اجتماعی و همدردی با طنزپردازهای شارلی و اینها را هم نداریم!


تعداد بازدید :  407