شماره ۴۷۳ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۲ دي
صفحه را ببند
خاطرات سولفرینو

او دستم را با حالتى سپاسگزارانه كه در وصف نمى‌گنجد به سمت لب‌هايش برد. در قسمت ورودى كليسا يك مجارستانى بود كه بى‌وقفه و با حالتى رقت‌بار به زبان ايتاليايى پزشك را صدا مى‌زد. پشتش به خاطر انفجار بمب خوشه‌اى مانند شيارهاى حاصل از پنجه‌هايى آهنين، دريده شده بود و گوشتى لرزان و قرمز در محل اين شكاف‌ها ديده مى‌شد. بقيه بدن متورم‌شده‌اش تماما سياه و كبود شده بود و نمى‌توانست هيچ حالت مناسب و راحتى براى نشستن يا خوابيدن بيابد.
من توده‌هاى بزرگى از پارچه زخم‌بندى را در آب سرد خيس كرده، سعى نمودم در زير او قرار دهم، ولى طولى نكشيد كه قانقاريا جانش را گرفت.
در همان نزديكى يك سرباز پياده‌نظام الجزايرى بود كه مدام گريه مى‌كرد و بايد او را مانند بچه‌ها آرام مى‌كردند. خستگى ناشى از تلاش زياد و كمبود غذا و استراحت به علاوه شوك بيمارى و ترس از مردن بدون كمك، در اين موقعيت حتى در بين سربازانى كه با ترس ناآشنا بودند نيز گسترش مى‌يافت.
اين وضعيت و اين فشارها آنها را چنان عصبى و حساس كرده بود كه منجر به ناله كردن و هق‌هق گريستن آنها مى‌شد.
ادامه دارد...

 


تعداد بازدید :  235