شماره ۲۰۴۳ | ۱۳۹۹ يکشنبه ۲۶ مرداد
صفحه را ببند
حکایت ناگفته همسران آزادگان جنگ ایران و عراق در سی‌امین سالروز بازگشت به وطن
روی پنهان اسارت
همسران اسرا حق پرستاری دریافت نمی‌کنند و می‌گویند در سال‌های پس از جنگ کسی صدایشان را نشنید آزادگان و همسران شان هیچ‌گاه پایش سلامت روانی نشدند و هیچ پژوهش ملی‌ درباره وضع آنها انجام نشده است

   [الناز محمدی] زن‌ها برگشتن مردشان را در خواب دیده بودند. یکی خودش را یک گل شقایق دیده بود روی برکه‌ای آرام ‏که جلو می‌رفت و خیس نمی‌شد. دیده بود آن سمت برکه مردش ایستاده با اورکت و شلوار سربازی که ‏سبز و خاکی نبود؛ رنگ خون بود، قرمز مثل گل‌برگ‌های شقایق.‏
‏ یکی خواب دیده بود مردش را از خاکریزها و خط مقدم و تفنگ و جنگ و مرگ برگردانده‌اند و روی ‏دست های مردان محله می‌چرخانند و در حوض حیاط خانه رها می‌کنند. ‏
یکی دیده بود شوهرش با صورتی کبود و پاهایی لرزان برگشته، میان یک باغ نشسته و گفته آمدم شما را ‏بگذارم میان گل‌ها و میوه‌ها و سبزه‌ها و برگردم. ‏
و یکی در خواب و خاموشی دیده بود زنان محله نشسته‌اند میان هال خانه، با دستمال‌هایی سیاه، اشک ‏صورت‌شان را پاک می‌کنند و می‌گویند چادر سیاهت را سر کن، اما ناگهان در باز شده و خانه با بازگشتن مرد ‏اسیر، روشن شده بود. آزاد شده بود. ‏
آن سال‌ها، از آغاز جنگ ایران و عراق، زن‌های ایرانی در رویا زندگی می‌کردند. هر شب خواب می‌دیدند مردان ‏خانه‌هاشان از جنگ برمی‌گردند و دنیا گلستان می‌شود. خواب مردن را، خواب شهیدشدن را، خواب دیگر ‏برنگشتن را نمی‌خواستند که ببینند. زن‌ها به رویا دستور می‌دادند. زن‌ها آن‌طور که دل‌شان می‌خواست، رویا می‌‏دیدند. همسران و پسران و برادران و پدران زنان زیادی از سال‌های 59 تا 68 به جنگ رفتند و دیگر برنگشتند ‏یا مجروح برگشتند یا با تنی تکیده سال‌ها زنده ماندند، اما بیرون مرز. حدود 40هزار اسیر خانه دشمن ‏بودند و 70‌هزار عراقی، اسیر در خاک ایران. تا بیاید آتش‌بس امضا شود و ‏قصه قطعنامه 598، همه جا بپیچد، سال‌های زیادی گذشت. سال‌های زیاد، خوابیده زیر بار سنگین انتظار و آدم‌‏های زیادی توی انتظار له شدند. مردان اسیر، آن طرف مرز، در اردوگاه‌های رسمی و غیررسمی عراق و زنان ‏خاموش، در کوچه‌ها، پشت دیوارهای سخت و سنگین خانه‌ها، خوابیده روی بالش‌های خیس رختخواب‌ها. ‏زندگی در رویا سخت است. زندگی در انتظار سخت است. ‏

حمیده
حمیده حرف هایش را شب ها به بالش می‌گفت. هفت‌سال تمام. به ‌سال 1362 تا 1369. حمیده و جواد را وقتی ‏یکی هجده و یکی بیست ساله بود، سر سفره عقد نشاندند. جنگ شروع شده بود، اما شب عروسی صدای ‏هلهله زن‌ها کوچه قدیمی را در دل مشهد برداشته بود. جواد از عملیات برگشته و با یاد خمپاره و تیر و ترکش، ‏دست نوعروسش را گرفته و به خانه برده بود. حمیده آن شب فکر نمی‌کرد عمر آن روزهای شاد آن‌قدر کم ‏باشد و وقتی تازه تن هجده ساله‌اش داشت به داشتن میهمانی کوچک در دل عادت می‌کرد، همسرش برود و ‏هفت‌سال برنگردد. حمیده خیال کرده بود و خیال، نیامده، راهش را کج کرده و رفته بود. ‏
‏«هجده ساله بودم که همسرم رفت. دانشجوی د‌ندان پزشکی و بیست‌ویک ساله بود که اسیر شد. نهم اسفند ‌سال ‏‏62. فرزند اولم را باردار بودم.  وقتی همسرم اسیر شد، 12 روز از زایمانم گذشته بود. رفته بود که 15 روزه ‏برگردد. همه روزهای بیمارستان چشمم به در بود. هر اورکتی را که می‌دیدم، دست و پایم شل می‌شد. سرم ‏را می‌کردم زیر لحاف که هم‌اتاقی‌ام را که همسرش کنارش است، نبینم. غذا نمی‌خوردم. غش می‌کردم. ‏یک زن هجده ساله با یک نوزاد، بدون پول و شوهر و هیچی چه باید می‌کرد؟ خیلی سخت بود. روزی که درد ‏زایمانم گرفت، نمی‌رفتم بیمارستان، می‌گفتم الان جواد می‌آید. روز سوم بلند شدم، گریه می‌کردم، خودم ‏را می‌زدم. اولین بار بود که در عملیات خیبر، عراق شیمیایی زده بود. من می‌دانستم شهید یعنی چی، ‏مفقود کیست، ولی با کلمه اسیر هیچ آشنایی نداشتم. هیچ خبری از او نبود. او از دانشگاه رفته بود همراه با ‏‏12 نفر دیگر. به‌عنوان داوطلب. رفته بودند سراغ مجروحان، محاصره می‌شوند و اسیر. در عملیات خیبر. نهم ‏اسفند اسیر شد، هجدهم اسفند پسرم به دنیا آمد. او اسیر شده بود و ما نمی‌دانستیم.» عملیات خیبر، عملیات ‏تهاجمی مشترک نیروهای مسلح ایران از سوم تا بیست‌وسوم اسفند‌ سال62  در منطقه هورالعظیم بود که ‏در نهایت با  به‌جا گذاشتن ۱۵‌هزار نفر کشته و زخمی از نیروهای عراقی و ۳۰‌هزار کشته و زخمی از نیروهای ‏ایرانی و البته تصرف جزیره مجنون توسط ایران به پایان رسید. بعدها مشخص شد دوهزار نیروی ایرانی در آن ‏اسیر نیروهای عراقی شده‌اند و جواد یکی از آنها بود. روزگار آوارگی از همان روز آغاز شد. روزهایی که حمیده ‏از بی‌پولی در خیابان‌ها می‌ماند و روی رفتن به خانه فامیل را نداشت. آن زمان، بیشتر همسران رزمندگان ‏خانه‌دار بودند و پولی به خانه نمی‌بردند. رفتن مرد خانه و برنگشتن، برابر بود با درماندگی و نیاز. برای آنها ‏که همسران‌شان قبل شهادت یا اسارت، شغلی نظامی یا دولتی داشتند، بعد از چند ماه مقرری تعیین می‌شد، ‏اما برای زنانی مثل حمیده، آه در بساط نمی‌ماند. زندگی در عُسر، ادامه دادن با آه.  حمیده هم مثل تعداد ‏زیادی از همسران اسرا، نه حقوقی داشت، نه امیدی. دیپلم تجربی داشت که جواد را اسیر کردند و کسی به او ‏با آن سن کم، با یک بچه شیرخواره کار نمی‌داد. چند وقت که گذشت خانواده شوهرش گفتند برود و با پدر ‏و مادرش زندگی‌کند. او و پدر و مادرش رفتند سنندج و‌ سال 64 برگشتند مشهد. دو‌سال از اسارت جواد می‌‏گذشت و بچه را تازه از شیر گرفته بودند. دست آخر، یکی از دوستانش دستش را گرفت و برد نشاند پای ‏آزمون «کاد»؛ طرحی که سال‌های جنگ با شعار تلفیق کار و دانش اجرا می‌شود و زنان زیادی از خانواده‌های ‏رزمندگان را نجات داد. حمیده در رشته گلدوزی شرکت کرد، اما روز امتحان از بس نتوانست سوال‌ها را پاسخ ‏بدهد، زد زیر گریه و آخر برگه، مصحح امتحان را قسم داد به جل جلاله، به فاطمه زهرا که او را قبول کند؛ ‏نوشت همسر اسیر است و دردمند است و یک بچه دارد و هیچ ندارد. دعای حمیده جلالی با آن صدای پر ‏بغض و چند رگه که از پشت تلفن، اندوه به جان می‌نشاند، هنوز پشت سر او است؛ هر آن‌ که در امتحان، دست ‏رد به سینه‌اش نزد و او شد معلم خیاطی و گلدوزی. ‏
‏«اوایل فروردین 63 بود که پدر همسرم زنگ زد، گفت خبر جواد آمده است. حس کردم خون دوباره به رگ‌هایم ‏برگشت. تمام ناراحتی‌ام تمام شد. گفت از بغداد خبرش آمده است. فکر کردم شهید شده. غش کردم. بعد ‏رفتم بیرون، به آسمان نگاه کردم. گفتم خدایا من باید چه کار کنم؟ آدم وقتی بچه‌دار می‌شود چه رویاهایی ‏دارد و حالا می‌دیدم هیچ‌کس نیست، جای رویا دیگر کجاست؟» ‏
بعد از یک سال، خبر از اردوگاه موصل آمد. زن‌ها آن موقع چه می‌دانستند موصل کجاست؟ تکریت چه ‏شکل است؟ در‌ هارون الرشید و رمادی و کمپ چه می‌گذرد؟ حمیده هم نمی‌دانست. فکر می‌کرد زندان ‏است دیگر، مثل همه زندان‌ها. ندانستن. آن سال‌ها راه نجات زن‌ها، راه باریک نفس زن‌ها از ندانستن می‌گذشت. ‏ندانستن، آدم را گول می‌زند. می‌رود می‌نشیند ته دل آدم و زنده‌اش می‌کند. امید، در ندانستن است که ‏بار می‌نشاند و ریشه می‌دواند و ماندگار می‌شود. چاره در ندانستن بود، مگرنه بعدها چه داستان‌ها و چه ‏حقیقت‌ها که از راه نرسید. حمیده و بقیه زن‌ها با یکی‌یکی برگشتن مردان‌شان فهمیدند در اردوگاه‌های عراق ‏چه گذشته. وقتی تشت رسوایی رژیم بعث از پشت‌بام افتاد و مشخص شد نیروهای صلیب‌سرخ در هشت ‏سال جنگ توانسته‌اند فقط از ١٥ اردوگاه اسرای ایرانی دیدن کنند؛ از 35 اردوگاهی که اسرای ایرانی در آنها ‏نگهداری می‌شدند. آن زمان از حدود 40‌هزار اسیر ایرانی، نام 15‌هزار نفر در اردوگاه‌های رسمی ثبت‌شده ‏و از بقیه خبری نبود. اسارت در سکوت و خاموشی. «در مجموع ۳۹‌هزار و ۱۴۰ نفر از آزادگان ایرانی طی ۶۵ ‏مرحله از تاریخ بیست‌وششم خرداد ماه‌ سال ۱۳۶۰ تا بیست‌وششم اسفندماه ۱۳۶۹ به کشور منتقل شدند. این تعداد به تفکیک ‏بدین شرح است: ۱۸‌هزار و ۵۶۳ نفر اسرایی بودند که در اردوگاه‌ها توسط نمایندگان کمیته بین‌المللی صلیب ‏سرخ ثبت‌نام ‌شده بودند و تعداد ۲۰‌هزار و ۵۷۷ نفر از مفقودالاثرها بودند که در زمان آزادسازی توسط ‏نمایندگان کمیته بین‌المللی صلیب‌سرخ ثبت‌نام شدند.» اینها را سال‌ها بعد مجید شاه‌حسینی، معاون وقت ‏کمیسیون اسرا و مفقودان ایرانی و عضو فعال کمیته مذاکرات به‌منظور تبادل اسرا در جنگ تحمیلی گفت؛ ‏مهر تاییدی بر نامعلوم بودن وضع تعداد زیادی از اسرای ایرانی. ‏
جواد جزو خوش‌شانس‌ها بود. نیروهای صلیب سرخ او را در فهرست اسرا ثبت کرده  و نامش را در بخش ‏فارسی رادیو بغداد خوانده بودند. صدایش را یکی از همسایه‌ها که روی وانت کار و برای گوش دادن موسیقی ‏ممنوع آن روزها، هر چه را پخش می‌شد، ضبط می‌کرد، شنیده بود: من جواد فراهانی توسط برادران عراقی ‏اسیر شدم. ‏
‏«بعد یک‌سال که مفقودالاثر بود، فهمیدیم اسیر است و اسارت شش‌سال دیگر هم طول کشید. همه آن ‏سال‌ها با امید زندگی‌می‌کردم. به یک مرد حتی یک نگاه هم نکردم. جلوی هیچ‌کس گریه نمی‌کردم. گریه ‏هایم شب‌ها و در رختخواب بود. هر 6 ماه یک بار نامه از او می‌رسید. 6 ماه با نامه‌های او زندگی می‌‏کردم تا نامه بعد. من معتقد به حفظ کرامت انسانی‌ام. برای همین نقش بنیاد شهید در زندگی ما صفر بود.  ‏گاهی دو تا خانم و یک راننده می‌آمدند می‌گفتند خب خانم، از اسیرمان چه خبر؟ هیچ‌کس حال من را نمی‌‏پرسید.» ‏
حمیده آن روزها را با دل شکستگی انبوه به یاد می‌آورد. روزهایی خوابیده زیر حجم تلخ انتظار و دردی که ‏تمامی نداشت. تا به حال هفت‌سال منتظر برگشتن، بودن، دیدن و نگاه کردن کسی بوده‌ای؟ انتظار، کشنده‌‏ترین بیماری جهان است. حمیده جلالی این را خوب می‌داند. برای همین هم است که پای حرف زنان زیادی ‏در مشهد و تهران نشست، به مجلس و دولت رفت ،  آن حکایت‌های  پنهان را، رازهای مگوی آبرومندانه‌ را که شنیده بود، باز گفت و شروع کرد به ‏دادخواهی، به گفتن از زنانی که در سکوت و چشم‌انتظاری، سوختند و دم نزدند. کسانی که برای تعداد ‏زیادی‌شان، پس از وصال و تمام‌شدن دوری، یک حکایت تازه، یک قصه پر آب چشم دیگر شروع شد.
برای ‏حمیده هم همین‌طور بود. بازگشتن مردانی خسته، شکنجه شده، لاغر و تکیده با ذهنی مشوش و خشمگین از ‏جنگ و بعد شروع دوباره زندگی، یک درد تازه بود. شروع از صفر. آغاز گذراندن روز و شب، کنار مردی که ‏آشنا رفته و غریبه برگشته است. مادری کردن برای دو نفر. برای بچه‌ای که پدر نمی‌شناسد و پدری که بچه ‏اش و تکه جانش را سخت می‌تواند بپذیرد. این، قصه پنهان این زن‌هاست. زن‌هایی که سال‌ها رویای بازگشتن ‏مردان‌شان را دیدند و بعد، دنیا برای بعضی‌شان گلستان نشد. ‏
‏«وقتی برگشت فرزند اول‌مان که او را ندیده بود، داشت می‌رفت اول دبستان. پسری که عشق مادرش بود. ‏مادری که هیچ چیز بلد نبود و نمی‌دانست چطور او را باید از خودش جدا کند. بعد از هفت سال، بیست‌وپنج ساله ‏شده بودم. هفت‌سال منتظر بودم که عشقم برگردد و وقتی برگشت، بین عشق پدر و پسر مانده بودم و این ‏یکی از صد مشکل تازه بود. 80‌درصد زنانی که پسر داشتند و همسرشان اسیر شد، دچار مشکلاتی مثل من ‏شدند اما هنوز در دایره سکوت‌اند. امیدم این بود که برگردد و در آغوشش آرام بگیرم. اما چطور برگشت؟ ‏سرشار از خشم و اضطراب. پسرم نه پدر داشت، نه مادر. تمام روزهای جوانی‌ام صرف دفاتر مشاوره مدارس ‏شد؛ می‌گفتند پسرت دچار مشکل شده، چون انگار ناپدری برای او آمده است. تمام روزهای من در این ‏دغدغه و اضطراب گذشت که چه به سر پسرم می‌آید. او نخستین جمله‌ای که به پدرش گفت این بود که می‌‏گویند تو پدرمی. من آن زمان پرستاری می‌خواندم اما تغییر رشته دادم به علوم تربیتی تا بتوانم پسرم و ‏شوهرم را با هم آشتی بدهم. پسر باهوشی بود اما این خلأها به او صدمه زیادی زد. او الان فوق لیسانس ‏دانشگاه شریف دارد اما هنوز روحیه‌اش آنی نیست که باید باشد. متأسفانه بعد آزادی، دو تا بچه دیگر آوردم. ‏هنوز درد خودم و پسرم را درمان نکرده بودم که دو دختر پشت سر هم آوردم. آنها هم بچه‌های مضطربی ‏شدند. مواردی هستند که پسر بزرگ شده و خودش دو بچه دارد ولی هنوز به پدرش، بابا نمی‌گوید.» ‏
نخستین بار که حمیده، جواد را در فرودگاه مشهد دید، فهمید او آن کسی نیست که هفت‌سال پیش رفته بود. ‏همه چیز عوض شده بود. «انگار یک دیوار یا شبیه یک درخت.» جواد نفس می‌کشید اما هیچ واکنشی به ‏حمیده نداشت، هیچ احساسی در چشم‌هایش نداشت.‏
‏«نخستین بار که تنها شدیم رفتم در اتاق که به او حوله بدهم، حتی نگاهم هم نکرد. آنجا احساس ترس و ‏وحشت شدیدی کردم. این همه‌سال منتظرش بودم و حالا این‌طوری. من از بچگی در رویا زندگی می‌کردم، ‏آن هفت‌سال هم در رویای برگشتن او بودم. نخستین واکنش او به جامعه، ادامه دادن درسش بود. دوستان ‏پزشکش می‌آمدند و به او سر می‌زدند.  قبل از اسارت دندانپزشکی می‌خواند اما بعد آن، تغییر رشته داد و ‏چشم‌پزشکی خواند. با ورودی‌های‌ سال 69 نشست سر کلاس، همکلاسی‌های قبل اسارتش شده بودند استاد ‏او. خیلی‌ها مسخره‌اش می‌کردند و می‌گفتند حالا رفتی اسیر شدی و چه شد؟» ‏

منصوره
تعداد زیادی از اسرا شهید شدند. تن سالمی برایشان نمانده بود. ‌هاشم علیخانی هم وقتی بعد سه‌سال اسارت ‏برگشت، جای سالمی نداشت. 90کیلو رفت و 45کیلو برگشت.گفته بود از بس زمستان‌ها آب سرد زیرشان ‏ول می‌کرده‌اند، همیشه حس می‌کند خیس است. سردش است و بعد لعنت فرستاده بود به هرچه زمستان ‏است و جنگ و خمپاره و خون و ضد هوایی و خاکریز و مرگ و اردوگاه. آه از اردوگاه.‌ هاشم را اردوگاه، بیچاره ‏کرد. توانش را بعثی‌ها در اردوگاه موصل از او گرفتند. وقتی برگشت، منصوره، او را شبیه یک ماکت دیده بود. ‏هیأتی شبیه انسان و خالی از بدن یک انسان؛ پرسیده بود: پسرعمو! تویی؟ و بعد از هوش رفته بود. روزهای پر ‏ملال بعد، زمان زیادی داشتند برای پرسیدن. یک بار منصوره پرسیده بود: چرا قدت کوتاه شده؟ و جواب ‏شنیده بود:   خانم وقتی پای یک درخت آب نریزی، خشک می‌شود و قدش هم کوتاه می‌شود؛ درخت وقتی ‏شاداب و سرسبز است، سربلند هم هست.‌ هاشم، درخت تکیده دردمندی بود که شرمنده می‌نشست گوشه ‏خانه و نای حرف زدن با کسی نداشت. همین دردها هم دست آخر او را کشت. ‏
هاشم ارتشی بود. از همان روز اول جنگ، ماندن در جبهه‌ها را به خانه مقدم دانسته بود. گفته بود مردم ‏می‌روند داوطلبانه در جنگ می‌میرند، من که وظیفه‌ام دفاع از وطن است، بنشینم خانه؟ و منصوره با گریه ‏گفته بود بله و سرش را از خجالت پایین انداخته بود.‌ هاشم و منصوره، پنج‌سال با هم زندگی کرده بودند که ‏هاشم اسیر شد. منصوره علیخانی، همسرش را دوست داشت و از همین هم بود که دلش نمی‌خواست او را به ‏جنگ بفرستد. اما دنیا کار خودش را می‌کند، راه خودش را می‌رود. منصوره عادت کرده بود هر 45 روز یک بار ‏هاشم را ببیند و 15 روز، با او سر بر یک بالش بگذارد. چندروز بعد از امضای آتش بس، در برگشتن معمول ‏هاشم تأخیر شد و منصوره شروع کرد زنگ زدن به اداره؛ هرچه بیشتر سوال پرسید، کمتر جواب شنید. از آن ‏طرف خط تلفن، صدای پچ پچ و همهمه مردانی را می‌شنید که می‌گفتند رویشان نمی‌شود به خانم علیخانی ‏بگویند بر سر‌هاشم چه آمده. ‏
‏«دست به سرم می‌کردند. می‌گفتم لاکردارها بگویید، اگر شهید شده، اگر اسیر شده، هرچه هست بگویید. ‏گفتند چندروز دیگر می‌آید نگران نباشید. از بس قسم دادم، گفتند بعد از آتش بس، اسیر عراقی‌ها شده‌اند. ‏گفتند عراق گفته سرباز را با سرباز و سروان را با سروان مبادله می‌کند. شوهر من هم سروان بود. گفتند می‌‏آید، باید صبر کنی. چشمم به در سفید شد، نیامد که نیامد. نامه هم نمی‌داد. چون بعد آتش بس اسیر شده ‏بود، صلیب‌سرخ هم از او خبری نداشت.»  ‏
همسران اسرا، خود، اسارت را با تمام وجود فهمیده‌اند. هرکدام، زندانی تن و خانه و حرف مردم. منصوره هم ‏با صدایی لرزان و یک بغض بزرگ در گلو می‌گوید شوهرش دو‌سال در عراق اسیر بود و او و سه بچه‌اش، در ‏قاسم آباد مشهد. در خانه‌ای محصور بیابان که شب‌هایش خوف داشت و منصوره از ترس نمی‌توانست بخوابد؛ ‏مدام از خودش می‌پرسید اگر گرگ حمله کند، چه کنم؟ اگر دزد از روی دیوار بپرد پایین، چطور از خودم و ‏بچه‌ها دفاع کنم و برای همین هم مونس شب‌هایش رادیو بود و گو‌ش‌انتظاری برای شنیدن نام همسرش در ‏فهرست آزاده‌ها. پول هم آن‌قدر که باید می‌بود، نبود. 6ماه که از اسارت گذشت، ارتش برایش مقرری ماهانه ‏تعیین کرد؛ 700 تومان که کفاف نمی‌داد. منصوره حالا می‌نشیند و در سکوت به یاد می‌آورد روزهایی را که ‏می‌رفت پوتین‌ها و لباس‌های نظامی‌هاشم را در انباری پیدا می‌کرد و به کارگرها می‌فروخت؛ آنچه به دست ‏می‌آمد پول اندکی بود که به دو بسته شیر می‌رسید و چای و قند و شکر. «بعضی وقت‌ها می‌رفتم آرایشگری ‏ولی حرف مردم هم ما را می‌کشت.» منصوره همه اینها را تحمل می‌کرد، به امید وصال. در آرزوی بازگشت و ‏پایان انتظار. به زن‌های همسایه گفته بود فقط‌هاشم برگردد، تو بگو یک تکه گوشت. کنیزی‌اش را می‌کنم. فقط ‏برگردد.‌ هاشم بعد دو‌سال برگشت، اما چه بازگشتی. روز از پی روز که گذشت، منصوره فهمید، کار روزگار ‏برعکس است. وصال، نه شهدی شیرین که زهری تلخ شد. ‏
‏«قبل اسارت، اگر مرغ آسمان را هم می‌خواستم برایم تهیه می‌کرد ولی وقتی برگشت، اوضاع، طور دیگری ‏شد. یک بهانه کوچک پیدا می‌کرد و به هم می‌ریخت. خشن شده بود، هم با من و هم با بچه‌ها. می‌گفت من ‏کارت قرمزی‌ام و.... می‌گفتم عیب ندارد، بگذار دلش خالی شود، هیچی نمی‌گفتم. وقتی زیر دست و پایش ‏بودم به خودم می‌گفتم عیب ندارد، یاد آن زمان بیفت که یک تکه گوشتش را می‌خواستی. حرف‌هایش و ‏رفتارهایش را تحمل می‌کردم. یک ربع می‌گذشت می‌گفت خانم ببخشید، من اعصاب ندارم. می‌گفتم ‏ملاحظه بچه‌ها را بکن، چطور بروند درس بخوانند؟ وقتی نبود بچه‌هایش را با سختی بزرگ کردم و وقتی ‏برگشت یک جور دیگر.» ‏
هاشم علیخانی از درد زیاد و با بدنی که یک جای سالم نداشت، 12‌سال بعد آزادی شهید شد. اما بنیاد ‏شهید، او را هنوز شهید حساب نکرده. به منصوره همان اول گفته بودند باید بروی تهران و پیگیری کنی تا ‏کارهایش درست شود و منصوره نه پای رفتن به تهران شلوغ را داشت و نه کسی را که همراهی‌اش کند. روزی ‏که‌هاشم فوت کرد، مردم به او می‌گفتند تو حقوق می‌گرفتی این جانباز را نگه می‌داشتی؟ جواب، نه بود. ‏هنوز هم است. همسران آزادگان ایرانی هنوز هم حق پرستاری نمی‌گیرند، خلاف همسران جانبازان. نرگس ‏جلیلی، مشاور امور زنان و خانواده رئیس بنیاد شهید هم این را تأیید می‌کند و البته به «شهروند» خبر ‏می‌دهد که از مرداد 1399 حق پرستاری هم به حکم‌های مستمری آزادگان اضافه خواهد شد؛ چرا که ‏آزادگان هم جزو جانبازان حساب می‌شوند و این خواسته از طرف همسران آنها وجود دارد. جلیلی این را هم ‏می گوید که به تازگی پیشنهاد شده تشکل همسران آزادگان تشکیل شود تا آشنایی بیشتری با مسائل آنها به ‏دست بیاید. همسران آزادگان می‌گویند در همه این سال‌ها، کسی از مشکلات آنها که کم هم نبود، نپرسیده. ‏منصوره و حمیده، دو نفر از این زنان‌اند که از کم‌توجهی‌ها گله دارند. منصوره می‌گوید به همسران اسرا بی‌‏نهایت بی‌توجهی شده است: «اگر شوهرم ارتشی نبود همین آب باریکه را هم نداشتم، باید می‌رفتم گدایی. ‏دختر شوهر دادن و بزرگ کردن خیلی سخت بود.» ‏
و حمیده روزهایی را به یاد می‌آورد که خبرنگاران و مسئولان بنیاد شهید به خانه‌شان می‌آمدند و کسی ‏جداگانه با او صحبت نمی‌کرد، کسی با او مصاحبه نمی‌کرد. همسران آزادگان، اسرای خاموش بودند. حکایت ‏زندگی بعضی‌شان، پس از بازگشت از اردوگاه، طور دیگری شد. منصوره زنانی را می‌شناسد که در سال‌های ‏طولانی مفقودالاثری همسران‌شان، ازدواج کردند و بعد از بازگشت همسر اول، مانده بودند چه کنند. بعضی زن‌ها ‏به همسر اول برگشتند و بعضی نه. بعضی از همسر جدید بچه‌دار شده بودند و حالا باید به دادگاه می‌رفتند و ‏حکم طلاق می‌گرفتند. بعضی مردها هم وقتی برگشتند، دیگر توان ادامه دادن ارتباط با همسر قبلی را ‏نداشتند و رفتند سراغ ازدواج مجدد. این، درد افزون همسران اسراست. ‏
‏«فراموش‌مان کرده‌اند. نمی‌گویند مشکل و ناراحتی‌ات چیست. می‌خواستم یک وام برای جهیزیه دخترم ‏بگیرم، ندادند. در محله به ما می‌گفتند شما که شوهرت آزاده است، به شما پول می‌دهند. بیرون‌مان مردم را ‏کشته بود، توی‌مان خودمان را. امیدوارم دیگر هیچ وقت جنگ نشود. جنگ، زن‌ها را بیچاره می‌کند.» ‏

زهرا و محبوبه و مهناز
زهرا همسر محمد است؛ اهل اصفهان. محمد را در عملیات والفجر مقدماتی اسیر کردند؛ عملیات تهاجمی نیروهای مسلح ایران که به مدت سه‌روز در بهمن‌۱۳۶۱ انجام شد و اسرای زیادی را به عراق فرستاد.
محبوبه همسر علی‌اکبر بود؛ اهل مشهد. علی‌اکبر 50ساله را در عملیات خیبر اسیر کردند، 6سال و 7ماه در اردوگاه موصل دو ماند و خسته و تکیده برگشت.
مهناز، همسر عباس بود؛ اهل شهرری. عباس 19ساله بود که راهی جبهه شد. در عملیات بیت‌المقدس هفت اسیر شد و پس از 23ماه اسارت در اردوگاه‌های تکریت 12،‌ هارون‌الرشید و قلعه به ایران برگشت. عملیات بیت‌المقدس هفت را که در محور شلمچه- کانال ماهی در بیست‌وسوم خرداد ۱۳۶۷ به فرماندهی سپاه انجام شد، عملیات عطش نام گذاشتند. تعداد زیادی از دوستان عباس به دلیل تشنگی و گرمازدگی شهید شدند.
محمد هنوز زنده است، علی‌اکبر با جراحت‌های بسیار، شهید شد و عباس، معلم بازنشسته‌ای است با انبوه خاطرات اردوگاه‌های عراق. زهرا و محمد سه بچه دارند که یکی‌شان بعد از آزادی، به دنیا آمد؛ معلول و عقب‌مانده ذهنی. دکترها گفتند علتش بمب‌های شیمیایی است. گفتند آزادگان زیادی را دیده‌اند که بچه‌هایشان معلول به دنیا آمده‌اند. این را هیچ‌وقت، هیچ پژوهشی ثابت نکرد. نرگس کریمی، مشاور امور ایثارگران معاونت امور زنان و خانواده رئیس‌جمهوری که سال‌هاست وضع زنان جانباز، همسران شهدا و جانبازان و آزادگان را دنبال می‌کند، از این موضوع گله می‌کند. او می‌گوید تا به‌حال پژوهش اکتشافی جامعی در ایران درباره وضع سلامت جسمی و روانی آزادگان و خانواده‌هایشان انجام نشده است. البته معاونت امور زنان‌ سال 96 پژوهشی را با جامعه آماری 30نفره درباره همسران جانبازان انجام داده که هنوز نتایجش منتشر نشده است. کریمی می‌گوید همسران اسرا در زمان اسارت و بعد از آن دچار مسائلی بودند که در سکوت فراموش شد و حالا دامنگیر آنهاست: «کسانی بودند که پس از بازگشت، خانواده‌هایشان را رها کردند و رفتند. هیچ قانونی هم وجود ندارد که اگر مردی ناشز شد، نصف حقوقش را به خانواده بدهد. من جانبازان و آزادگانی را می‌شناسم که آنقدر وضع‌شان بد است که به میوه‌فروش محله بدهکارند. همسران‌شان هم افسرده‌اند و چون معمولا خانه‌دارند، نمی‌توانند پول بیاورند خانه. مسائل روحی و روانی این زنان هم خاص خودشان است. بعضی مشترک است و بعضی نه. یکی از ویژگی‌های همسران ایثارگران، خودسانسوری آنهاست. سکوت آنهاست. وقتی هم مراسمی باشد، از خود مردان آزاده سوال می‌پرسند ولی کسی از زنان نمی‌پرسد که وقتی او نبود، به تو چه گذشت. این زنان آبروداری می‌کنند و چیزی نمی‌گویند. مثل زنانی که کتک می‌خورند و می‌گویند صورت‌مان خورده به شیرحمام.» کریمی خاطره‌ای هم به یاد می‌آورد: «‌سال 62 در بخش مشاوره و امور تربیتی وزارت آموزش و پرورش بودم. آقای دکتر سام‌آرام که به پدر مددکاری اجتماعی ایران معروف است، آمد و گفت باید از امروز برنامه‌ریزی خاصی برای خانواده‌های اسرا انجام شود که فردا که برگشتند، مشکلات‌شان کم شود. کسی حرف او را گوش نکرد.» به گفته او، بعضی از این زنان از مردان آزاده جدا شدند، چون دیگر نمی‌توانستند با هم بسازند و بچه‌های زیادی قربانی شدند: «آن سال‌ها زندگی بر این زنان سخت گذشت. البته همه هم وضع‌شان بد نبود؛ بعضی از مردان آزاده نامه‌های قشنگ عاشقانه‌ای می‌نوشتند و همسران‌شان آنها را در دورهمی‌هایمان می‌خواندند و دلمان گرم می‌شد. بسیاری هم برگشتند و زندگی خوبی ساختند اما اثر آن شکنجه‌ها هنوز به‌جاست؛ یکی از آزاده‌ها تعریف می‌کرد می‌گفت آنها را روی شن و شیشه می‌غلتاندند و می‌رفته داخل بدن‌شان. زنان ایثارگر، حتی زنان جانباز و... رازهای مگویی دارند که باید گفته شود. اینها بخشی از تاریخ شفاهی ماست. برای ترویج صلح، باید روایت‌های جنگ را شنید. جنگ مثل افعی است، آدم‌ها را می‌بلعد.»
مهناز حبی، همسر عباس عنایت‌پور یکی از زنانی است که بعد از آزادی همسرش، از زندگی راضی است اما این باعث نمی‌شود وقت به یادآوردن آن روزها، اشک از چشم‌هایش مثل گلوله‌ای سهمناک، پرتاب نشود.
«می‌گفتند بیت‌المقدس اسیر زیاد دادیم و احتمالا اسیر شده. در روزنامه‌های عراقی عکس‌های اسرا را چاپ می‌کردند. عکس او هم چاپ شده بود ولی کاملا بی‌خبر بودیم. بچه هم نداشتم و خودم را در مدرسه سرگرم می‌کردم. یک روز دلم خیلی گرفته بود. رفتم حرم شاه عبدالعظیم(ع). همان موقع آزاده‌ای را آوردند و گرداندند، گریه می‌کردم و از خدا می‌خواستم عباس من را هم برگرداند. دو هفته بعد آمد. ساکت و گوشه‌گیر شده بود و دلش نمی‌خواست گل گردنش بیندازند اما وقتی آمد، محله‌مان در شهرری قیامت بود. فامیل و دوست و معلم و دانش‌آموزان آمده بودند. احساس می‌کردم روی زمین نیستم. نمی‌فهمیدم. حس غریبی بود. بعدش همیشه می‌گفت چراغ‌ها را خاموش کن. آن همه آدم جلوی چشمش مرده بودند و ادامه دادن برایش سخت بود. خوابش هیچ‌وقت درست نشد. الان باید جوابگوی ایثار آن زمان هم باشند. این سخت است. همسرم مدام می‌پرسد من باید چه می‌کردم که نکردم؟»
اوضاع برای محبوبه اما فرق بسیاری داشت. محبوبه کم سن و سال بود که با علی‌اکبر ازدواج کرد و  11بچه داشتند و محبوبه بچه دوازدهم را باردار بود که اسارت از راه رسید. بعدها شیر محبوبه تمام و گلوی بچه دوازدهم خشک شد و مرد. علی‌اکبر ‌سال 61 رفت و ‌سال 62 اسیر شد. علی‌اکبر وقتی برگشت، قصه‌های زیادی برای گفتن داشت. از روزی که زیر شکنجه مرد و در سردخانه زنده شد. سربازان عراقی دیده بودند پلاستیکش عرق کرده و فرستاده بودندنش بیمارستان. بعد حدود هفت‌سال اسارت، علی‌اکبر آزاد شد و تا آخر عمرش، اندوهگین و خسته ماند. محبوبه یازده بچه را تنها بزرگ کرده و حالا روایت‌های بی‌کسی‌اش، سر زبان‌ها بود. روایت‌های بی‌انتهای فقر و تنهایی.
 «خیلی سخت بود. اگر گرسنه بودیم و کسی می‌آمد خانه‌مان می‌گفتیم غذا خورده‌ایم. صورت‌مان را با سیلی سرخ نگه می‌داشتیم. وقتی بچه‌ام مرد، همه اهالی محل، پدر و مادر شهدا گریه می‌کردند. همین الان هم بغض گلویم را گرفته. بعضی از مردم هم با ما خوب تا نکردند. دخترم را با دو بچه برگرداندند خانه فهمیدند پدرش مفقود الاثر شده، رهایش کردند. می‌خواستند ما را خوار کنند ولی خدا نکرد. آن زمان حقوق شوهرم از سپاه، ماهی 2‌هزار و 200 تومان بود. به هر بدبختی بود بچه‌ها را به جایی رساندم. وقتی برگشت  ما را صَدامی می‌دید. به نظرش می‌آمد. دست خودش نبود. از بس شکنجه شده بود، خشم زیادی داشت. شب‌ها می‌نشستم دم در تا صبح. بچه‌هایم آبرودار بودند و نمی‌گذاشتند کسی حال و روزمان را بفهمد. می‌گفت برو طلاقت را بگیر، من دیگر برای تو مرد نمی‌شوم. بار اول که بردمش حمام، شوکه شدم. کمرش پر از جای سیگار خاموش شده بود. در اصل شهید زنده بود. آن‌قدر او را زده بودند که چشم‌هایش از حدقه زده بود بیرون. ‌سال 78 هم فوت کرد.»
محبوبه هم مانند تعداد زیادی از همسران آزادگان، هیچ‌وقت هیچ مددکار و روانشناسی را ندید. نرگس جلیلی، مشاور امور زنان و خانواده رئیس بنیاد شهید البته می‌گوید بنیاد شهید در ایران 92 مرکز مشاوره دارد اما روش کار، دیگر مثل قبل نیست؛ تجلیل‌ها و سرزدن‌های خانه به خانه تقریبا تمام شده و هرکس بخواهد، خودش باید برای مشاوره به مراکز مراجعه کند. آن‌طور که او می‌گوید، بعضی از خانواده‌ها هم دیگر چندان مایل به دیدار حضوری نیستند و می‌خواستند قطع رابطه کنند. کمبود بودجه دولتی هم یکی دیگر از دلایل است. بهار‌سال 89 بود که مسعود زریبافان، رئیس وقت بنیاد شهید و امور ایثارگران وعده داد که پایش سلامت آزادگان اجرایی می‌شود. آن‌طور که‌سال بعد، روزنامه اعتماد نوشت، اجرای این طرح به ابوالفضل ملک‌زاده، معاونت بهداشت و درمان بنیاد شهید داده شده بود اما او با گفتن اینکه «اگر آزادگان دچار مصدومیت و جانباز باشند تحت همان پایش سلامت جانبازان قرار می‌گیرند و قرار نیست پایش سلامت جداگانه‌ای برای آنها انجام شود»، مخالفتش را با آن اعلام کرد. بعدها هم دیگر خبر چندانی از این پایش نشد و آزادگان و همسران‌شان می‌گویند جای آن در زندگی‌شان خالی است.
حمیده، منصوره، زهرا، محبوبه و مهناز، پنج نفر از هزاران زن‌اند؛ با خواب‌هایی مشوش و ناآرام که دیگر خبری از گل و گلستان و برکه‌ای آرام در آن نیست. حمیده، منصوره، زهرا، محبوبه و مهناز هنوز هم رویا می‌بینند. در رویاهای آنها همواره زنی به درد گریه می‌کند.


تعداد بازدید :  719