شماره ۴۶۳ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۱۰ دي
صفحه را ببند
افسردگی اجتماعی، انفعال اجتماعی

امیرحسین جلالی روانپزشک

زمانی که می‌خواهیم به پدیده افسردگی بپردازیم، باید میان آنچه تعریف افسردگی بالینی است، با آنچه که نوعی مسأله اجتماعی است، تمییز قایل شویم. برای دستیابی به این دید، در این مجال تعریف مختصری از هر دو ارایه می‌دهم. افسردگی، یک بیماری روانپزشکی است که علایم و نشانه‌های مشخصی دارد. بعضی از این علایم، شناختی و ذهنی است. به این معنی که در افکار فرد، تغییراتی رخ می‌دهد. مثل این‌که فرد احساس ناامیدی و بی‌ارزشی می‌کند؛ به مرگ فکر می‌کند و امیدی برای زندگی ندارد. در کنار آن هم ممکن است علایم جسمی مثل بی‌خوابی و بی‌اشتهایی و کمبود انرژی هم وجود داشته باشد اما باید ویژگی‌های مشخصی باشد و در زندگی فرد، آثار خاصی به وجود آورد تا بتوانیم بگوییم فرد، از نظر بالینی دچار افسردگی است. افسردگی‌ای که درواقع، یک بیماری نیست و گونه‌ها و اشکال مختلفی می‌تواند داشته باشد.
اما زمانی‌که در جامعه حاضر شویم و به‌ویژه به ادبیات رسانه‌ای رجوع می‌کنیم، وقتی حرف از افسردگی در جامعه ایرانی می‌شود، دقیقا ناظر به آنچه که بیماری افسردگی به شکلی که تعریف کردم، نیست و بیشتر به‌عنوان یک پدیده اجتماعی که مولفه‌های مشخصی دارد، خود را نشان می‌دهد. اگرچه بعضی از مولفه‌های این افسردگی، ممکن است با نشانه‌های افسردگی بالینی، همپوشانی داشته باشد. اما جمع‌بندی من این است که به‌طورکلی این نوع افسردگی، به صورت وضعیتی از احساس ناامیدی، کاهش امید به آینده، کاهش احساس اثربخشی و کاهش توان در تأثیر در زندگی و سرنوشت
به نظر می‌آید.
گاهی ممکن است این پدیده، مفاهیم فلسفی و معانی‌ای متفاوت از آنچه که در بیماری افسردگی شاهدش هستیم، به خود بگیرد. یعنی ممکن است افراد زیادی در جامعه باشند که کار و زندگی می‌کنند و علایم و نشانه‌های ناتوان‌کننده افسردگی را ندارند؛ اما ممکن است در آن بافت اجتماعی، احساس امیدواری، سرزندگی، خلاقیت و توان اثرگذاری بر سرنوشت خود را نداشته باشند. برخی از آنها ممکن است بعضی از این علایم را بر زبان آورده باشند و بعضی نیز حتی ممکن است آگاه بر این وضع ناامیدی خودشان نباشند؛ اما افراد هدفمندی نیستند و این‌گونه زندگی نمی‌کنند. این پدیده متفاوت از افسردگی بالینی است زیرا قضاوت درباره افسردگی، به چشم یک بیماری است اما می‌توان یک پدیده اجتماعی را هم در کنار آن نام ببریم که الزاما، بیماری افسردگی نیست.
در بسیاری از موارد، وقتی می‌خواهیم پدیده‌ای را، بیماری نام بنهیم، خیلی به این‌که چقدر باورهای فرد با حقیقت سازگاری دارد، کاری نداریم. بیشتر به این مسأله توجه می‌کنیم که تا چه اندازه، وضعیتی که دچارش است، در کارکرد او، اثر منفی می‌گذارد. وقتی فرد نمی‌تواند به شکل موثری کار کند، یا از زندگی لذت ببرد، یا در روابطش دچار اختلال می‌شود، یا آنچه را که آرزومند آن است را نمی‌تواند پیگیری کند و به دست بیاورد، این علایم و نشانه‌ها، به‌عنوان علایم بیماری در نظر گرفته می‌شود.
اگر بخواهیم به‌طور مشخص درباره جامعه امروز ایران صحبت و به عناصر موثر در رواج بیماری افسردگی در کشور خودمان، اشاره کنم، باید بگویم فرد افسرده، ویژگی‌های مشخصی دارد و هیچ چشم‌اندازی از آینده و هیچ امیدی برای آینده خود ندارد. نزد آدم افسرده، امید مرده است. این فرد از نظر هیجانی، فلج و اراده‌اش دچار نوعی جمود شده است. علت این اتفاق، این است که وقتی بتوانیم در زندگی احساس اثربخشی کنیم و این احساس را داشته باشیم که تلاش و کوشش ما می‌تواند آثار مثبتی در آینده داشته باشد، قطعا احساس مفید بودن را خواهیم داشت. کار، برنامه‌ریزی و برای رسیدن به آن تلاش می‌کنیم. حالا جامعه‌ای را تصور کنید که در آن چیزهایی مثل برنامه‌ریزی و پیشگویی آینده، معنای زیادی ندارد. شایسته‌سالاری بی‌معناست. افراد می‌توانند به راحتی، ره صد ساله را یک شبه بپیمایند و افرادی به‌رغم داشتن شایستگی و توانمندی، ممکن است از رسیدن به آنچه که حقشان است، محروم بمانند؛ چون از بعضی امکانات خاص، برخوردار نیستند. در چنین ساختار و بافتی، طبیعتا افراد احساس می‌کنند که کنترلی روی سرنوشتشان ندارند. تلاش‌هایشان اثربخش نیست و خودش به‌عنوان یک ارگانیسم درون جامعه، نمی‌تواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد یا این امید را داشته باشد که در 5‌سال آینده به فلان دستاورد‌هایی می‌رسد. در چنین جامعه‌ای، تعجبی ندارد که پدیده‌ای مثل «افسردگی اجتماعی» رایج شود.
هر آدم افسرده، ناامید است، اما لزوما اینطور نیست که هر آدم ناامید، افسرده باشد. اما یکی از تئوری‌هایی که درباره پدیده افسردگی مطرح می‌شود، تئوری «درماندگی آموخته شده» (Learned helplesseness) است. یعنی فردی که برای پیشبرد اهداف خود زحمت کشیده و تلاش بسیار کرده است، انتظار دارد که در پایان، مورد بازخورد مناسب قرار گیرد و در ازای زحمتی که کشیده، از نتایج زحمت خود بهره‌مند شود. حال اگر به دلایلی این موضوع صورت نپذیرد، یا فرد به خاطر تلاشش تنبیه شود، آنگاه به‌صورت منفعل در می‌آید. یعنی نتیجه می‌گیرد که در زندگی نمی‌تواند کاری بکند که اثر بخش باشد. به عبارت دیگر، در این تئوری، تلفیقی از شکست و ناکامی مکرر در زندگی، فرد را به این سو می‌کشاند که دست روی دست بگذارد و هیچ کاری نکند.


تعداد بازدید :  323