شماره ۱۸۹۹ | ۱۳۹۸ سه شنبه ۸ بهمن
صفحه را ببند
دیگر به آدم‌ها اعتمادی نیست!

حمید خدامرادی

بعد از چند روز که مریض احوال گوشه خانه افتاده بودم، دیگر طاقتم به سر آمد. هر طور که شد خودم را به اولین ایستگاه مترو رساندم. سرفه‌کنان پله‌های برقی را یکی در میان رد کردم و وارد واگن قطار شدم.
پسربچه دست‌فروشی داشت چیز می‌فروخت. سریع 20 تومان کف دستش گذاشتم و خواهش کردم برود واگن بعدی. بعد از ساکت‌شدن دست‌فروش، گوش‌هایم را تیز کردم، منتظر ماندم تا صدای آن خانم محترم را از بلندگو مترو بشنوم‌. فکر می‌کنم عاشق این صدا شده بودم. در بسته شد.
«ایستگاه بعد عبدل‌آباد» لبخند روی صورتم محو شد، صدا، صدای یک مرد بود. گوشه مترو کز کردم، باخودم گفتم حتما رفته سراغ شغل دیگری. تحمل دومین شکست عشقی را در کارنامه‌ام نداشتم.
دفعه اول به گوینده عابر بانک دلبسته بودم، همیشه آخر شب‌ها که خیابان خلوت بود، یک ساعتی را کنار عابربانک می‌گذراندم.
بدون آنکه غربزند حرف‌هایم را می‌شنید، در عوض من هم رمز کارتم را بهش می‌گفتم، رابطه‌مان داشت به خوبی
پیش می‌رفت تا اینکه یک روز به لطف فضای مجازی فهمیدم گوینده عابر بانک یک مرد است که شبیه به زن‌ها صحبت می‌کند!
بعد از آن شکست کمرشکن، چند ماهی پول‌هایم را در بالشتم پس‌انداز کردم. دلم گرفته است، چرا دیگر به این صداها به این آدم‌ها اعتمادی نیست.


تعداد بازدید :  491