شماره ۱۸۸۷ | ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۴ دي
صفحه را ببند
مطالعه‌ای مهم قبل از خواستگاری!

شهاب نبوی طـــنــزنـویــس

حقیقتش این است من بار اولی که رفتم برای خواستگاری، وقتی وارد دفتر کار پدر دختر مورد علاقه‌ام شدم، دیدم روی میز کارش یک کتاب است که عنوان روی جلدش این بود: «چگونه با یک روزنامه‌نگار- نویسنده رفتار کنیم.»
 توی لحظاتی که منتظر نشسته بودم که جلسه ایشان تمام شود و من را به حضور بپذیرند، شروع به ورق‌زدن کتاب کردم.
علاوه‌ بر انتخاب بجای کتاب، زحمت کشیده بودند و صفحات مهم را علامت‌گذاری کرده بودند. چند جای کتاب هم خودشان حاشیه‌نویسی‌های جالبی کرده بودند.
مقدمه کتاب را کلا لاک غلط‌گیر گرفته بودند و به‌ جایش خودشان مقدمه‌ای جدید نوشته بودند. چکیده مقدمه این بود:«نویسنده‌ها و روزنامه‌نگاران در اتحاد جماهیر شوروی، مرغ عزا و عروسی هستند. هر وقت از هر جایی کم آوردید، سر آنها خالی کنید.»
 چند صفحه جلوتر یک قسمتی را علامت زده و نوشته بود که حتما خوانده شود: «اکثر نویسنده‌ها در تنهایی و عزلت و فقر و بدبختی بوده که شاهکار‌های‌شان را خلق کرده‌اند. بیاید مزاحم خلق شاهکارشان نشویم.»
 کمی ورق زدم و رسیدم به یک صفحه که در آن نوشته بود: «اینها هیچ‌وقت نتوانستند بفهمند کِی و چه باید بنویسند. همیشه باید بالاسرشان بود و حالی‌شان کرد که داری اشتباه می‌نویسی.»
در بالای این صفحه حاشیه‌ای هم خودش نوشته بود: «در زندگی شخصی‌شان هم احتمالا همین عادت زشت را داشته باشند. پس همیشه بالای سرشان باشید و راه درست را اگر شد با دوستی، نشد با چک و لگد به‌شان نشان دهید.» چند صفحه رفتم جلوتر و دیدم که علامت زده و نوشته:   «از این صفحه حتما سوال می‌آید.»
 توی آن صفحه نوشته بود:   «اینها مثل این افرادی هستند که به‌شان می‌گویی بیا وسط و برقص اما ناز می‌کنند؛ ولی بعد که اصرار می‌کنی دیگر ول‌کن نیستند. بهتر است که اصلا از همان اول به‌شان رو ندهید که بیایند وسط. حالا باز خودتون می‌دونید.»
 پدر دختر مورد علاقه‌ام زیر این مطلب نوشته بود: «کلا از اونایی هستند که اگه به‌شون رو بدی دیگه ول‌کن معامله نیستند.»
 چند صفحه جلوتر نوشته بود که «بهتر است لباس‌های کهنه‌تان را دور نیندازید و از آنها برای وصله چسباندن به این انسان‌های ناجور استفاده کنید. وصله‌ها را جوری بچسبانید که مخاطبان عزیزمان اصلا کاری به اصل مطلب نداشته باشند و فقط درگیر وصله‌ها باشند.»
 پدرزن آینده‌ام زیرش نوشته بود: «جوری بهش بچسبونم که اگه لباسشم درآورد، وصله ازش جدا نشه.»
در صفحه آخر هم خلاصه کتاب را خودش نوشته بود: «اصولا این کار، کار نیست. کاری که بشینی و منتظر باشی یه اتفاقی توی دنیا بیفته که تو در موردش چیز بنویسی، واقعا ارزش ندارد. آمدیم طرف توی کشوری زندگی می‌کرد که توی‌اش هیچ اتفاق بدی نمی‌افتاد؛ اون‌ وقت می‌خواهد چه خاکی توی سرش بریزد و از کجا در بیاورد و بخورد. اما درمجموع چون این جماعت فحش‌خورشان ملس است و صدا از دیوار درمی‌آید اما از اینها درنمی‌آید گزینه خوبی برای زندگی مشترک هستند.»

 


تعداد بازدید :  198