ته خیار افسرده، از شدت تنهایی کارش شده بود که لابهلای نمکهای پخششده در پیشدستی، خودش را غلت بدهد یا اینکه مدام سرش را به گوشه پیشدستی بکوبد! طفلی دیگر شیرین میزد از بس که انگ تلخبودن را به او چسبانده بودند. برایش سوال شده بود که آن آدم شیر ناپاکخوردهای که اولینبار گفته است حقیقت مثل ته خیار تلخ است، تا حالا لب به شربت سینه نزده! تلخی آن بیصاحب که دهان آدم را سرویس میکند. ته خیار تنها آرزویش این بود که قبل از پلاسیدهشدنش، یکنفر بَرِش دارد نمک را بپاشد روی سروصورتش و با اشتیاق گازش بزند. در آخر، چندساعتی از ماندنش در پیشدستی گذشته بود و کمکم داشت پلاسیده میشد که دستی سمت پیشدستی آمد و او را در سطل آشغالی خالی کرد.