شماره ۱۸۵۳ | ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۴ آذر
صفحه را ببند
داستان زندگی مهران زند ورزشکارمعلولی که تصمیم گرفته به دلیل فقر کلیه‌اش را بفروشد
کسی دستم را نمی‌گیرد

محمد باقرزاده| هنوز 6 سالش تمام نشده بود که روزگار از او تصمیم‌گیری دشواری می‌خواست؛ «مهران زند لشنی»‌ سال ۷۶ باید تصمیم می‌گرفت که برای ادامه زندگی خانواده پدر یا مادرش را انتخاب کند و او پیش از این با مادربزرگش یعنی مادرِ پدرش انس گرفته بود. مهران پس از جدایی پدر و مادر دیگر آن کودک شاد نبود و بازی‌هایش از کوچه‌های دورود در استان لرستان به کنج خانه و همزبانی با مادربزرگی قصه‌گو و دلسوز کشیده شد. دوری از پدر و مادر اما پایان تراژدی زندگی کودکی با آرزوهای بزرگ نبود و روزگار برای مهران بازی‌های دیگری هم در چنته داشت. هر چه زمان می‌گذشت نرمی استخوان مهران هم بیشتر خودنمایی می‌کرد اما او مصمم به زندگی و پر از امید و آرزو بود تا نوبت به آن صبح حادثه‌ساز رسید؛ در آن روز مهران پانزده ساله شال‌و‌کلاه کرده‌ بود که به دیدن مادرش برود اما خودرویی از پشت او را چنان نقش زمین کرد که پس از ۱۳‌سال هنوز برخاستن برای او دشوار است. بازی روزگار و خطای پزشکان هر دو پای مهران را به یغما برد و حالا چند سالی است که از آن کودک شاد و پرامید، جسمی ناقص و روحی پر از درد و دل‌نگرانی به جای گذاشته است. مهران زند لشنی در همه این سال‌ها در سر سودای ایستادگی و مبارزه داشت و پس از خداحافظی از نیم‌تنه پایین بدنش، بر فشارهای روحی و جسمی مسلط شد. او این‌بار پرامیدتر از گذشته روی دو دست خود بلند شد و به والیبال نشسته روی آورد. چند بار روی سکوی قهرمانی ایستاد و درست در روزهایی که گمان می‌کرد امید و روشنی به زندگی‌اش رسیده‌ است، مشکلات تازه‌ سربرآوردند. مهران در ۲۸ سال گذشته هر چه در توان داشت برای زندگی گذاشت اما روزگار چندان روی خوشی به او نشان نداد؛ بدعهدی مسئولان و بی‌توجهی دوستان حالا مهران را به جایی رسانده است که می‌خواهد کلیه‌اش را بفروشد و همین چند روز پیش هم برگه اهدای کلیه را پر کرده است.

 با کِرمی که گوشت بدنم را می‌خورد، درد دل کردم
۲۷‌ سال از نام‌گذاری سوم دسامبر، ۱۲ آذر، به نام معلولان در سازمان ملل متحد و با هدف توجه به مشکلات این گروه از جامعه و آماده‌سازی زمینه رشد آنها می‌گذرد اما همچنان میلیون‌ها معلول در ایران و در بسیاری از کشورهای دنیا برای ابتدایی‌ترین نیازهای خود تلاش می کنند. مهران یکی از همین افراد است که سال‌هاست در آرزوی یک خبر خوش شب ‌و روز را به سختی پشت سرمی‌گذراند. او تک‌فرزند خانواده‌ای است که خیلی زود از هم پاشید و پدر و مادر هر کدام زندگی تازه‌ای را برای خود برگزیدند. دلتنگی مهران اما هیچ‌وقت رهایش نکرد و پس از جدایی پدر و مادر، همواره دلش برای هر دو آنها تنگ می‌شد هر چند حالا می‌داند که زندگی کاری با دلش ندارد: «پدرم گاهی اوقات به من سر می‌زد اما خودش ازدواج کرده بود و همسرش راضی نبود که من پیش آنها زندگی کنم و مادرم هم همین شرایط را داشت. دلتنگی من یک چیز بود و واقعیت زندگی چیز دیگر.» او اما همه این روزها را گذراند تا به پانزده سالگی رسید:     «۱۵ سالم بودم که تصادف کردم. صبح زود بیدار شدم که بروم مادرم را ببینم؛ ماشین از پشت به من زد، زمین خوردم و جفت پاهایم شکست، اعزامم کردند به تهران و بیمارستان شفا‌ یحیائیان میدان بهارستان. همان روز سریع من را اعزام کردند.» پس از آن روز و با آغاز دشواری‌های تازه، سختی‌های گذشته و دلتنگی‌های کودکی برای مهران تبدیل به روزهای خوب زندگی شد: «بیمه نبودم، وضع مالی خوبی نداشتم، پدر و مادرم سختی‌های خودشان را داشتند. سختی زندگی تازه شروع شده بود ولی همه کمک کردند و به تهران اعزام شدم. گفتند باید پلاتین بگذاریم.» برگه رضایت را امضا کرد و پلاتین‌ها هم به بدن نحیفش اضافه شد اما درد و دل‌شوره مهران کم نشد: «پلاتین خوب در بدنم جا نگرفته بود. باعث شد که پاهایم بی‌حرکت بماند و زخم بستر بگیرم. بعد از سه چهار‌سال فهمیدیم که این درد‌ها و مشکلات به پلاتین برمی‌گردد.» او پس از عمل، سال‌های زیادی را روی تخت گذراند، پاهایش سیاه شده بود و نمی‌توانست قدمی بردارد و همین باعث شد زخم‌بستر بگیرد: «شنیدن این دوران دل می‌خواهد، آن‌قدر تلخ و آن‌قدر سیاه است که هر کسی نمی‌تواند گوش کند. در همین حد که یک روز به پشت پایم دست زدم و دیدم کرم‌ها مشغولند. یکی را به دست گرفتم و با هم حرف زدیم. درد دل کردم، بعد هم سرجایش گذاشتم و گفتم بخور این روزی تو است.»
روز وداع با نیمی از بدن
مهران هفت سال را روی تخت گذراند و در همه این سال‌ها هم مادربزرگش همراه و همدرد او بود: «هفت ‌سال آرزو داشتم برف را لمس کنم، باران را لمس کنم و بوی خوش بهار را بچشم اما همه این تغییرات را فقط از شیشه پنجره می‌دیدم.» ‌سال ۹۲، نوبت به روز دشوار و تصمیمی سرنوشت‌ساز رسید. مهران انتخاب کرده‌ بود که با پاها و نیمی از بدنش وداع کند: «پاهایم سیاه شده بود و خودم رضایت دادم که قطع شوند. هفت سال روی تخت بودم؛ هفت سال که لحظه‌لحظه‌اش سخت و تلخ بود. خانواده می‌گفتند مهران را بگذارید کهریزک. من همه اینها را می‌شنیدم و ذره ذره آب می‌شدم و خجالت می‌کشیدم که چرا سرنوشت مهران باید این باشد؟ چرا یک اشتباه باید من را به اینجا برساند. اما مادربزرگم لحظه‌ای تنهایم نگذاشت.» مهران تصمیمش را گرفته بود اما پزشکان نظر دیگری داشتند: «می‌گفتند اگر پاهایت قطع شود خونریزی شدید باعث مرگت می‌شود چون زخم بستر هم داری و این خون اگر به بالا و قلب برسد حتما می‌میری، پزشکان متخصص زیادی به من می‌گفتند و به همین دلیل این پروسه هفت سال طول کشید و خانواده‌ام هم راضی نمی‌شدند. می‌گفتند همین‌جوری نفس بکشی هم خوب است چون معلوم نیست بعد عمل زنده بمانی.» جوان بیست‌ودو ساله آن روز، از هفت سال نفس‌کشیدن سخت روی یک تخت و زل‌زدن به سقف خسته شده بود: «در نهایت خودم رضایت دادم که پاهایم قطع شود. زمانی که می‌خواستم بی‌هوش شوم برای قطع پا، آیت‌الکرسی را با خود برده بودم اتاق عمل. هیچ‌کس نبود و فقط من بودم و خدای خودم. فکر می‌کردم شاید دیگر دنیای من تمام شده باشد اما زندگی راه و رسم خودش را دارد.»
باید بدون پا برمی‌خاستم
مهران از آن عمل سخت هم جان سالم به در برد، اما دیگر دو پایش را از دست داده بود. جسم تازه با خود سختی‌های دشوار هم می‌آورد و روح انسان را آزار می‌دهد. افسردگی پس از عمل، مهران را رها نمی‌کرد اما او تصمیم گرفته بود بدون پا برخیزد: «گفتم این حق من است و باید زندگی کنم، با پا یا بدون پا. باید زندگی کرد. پیش خودم گفتم وقتی خداوند به من فرصت زندگی داده چرا من کوتاه بیایم؟» دوره سخت نقاهت، مبارزه با افسردگی و آشنایی با بدن جدید برای مهران چند ماه طول کشید و او این روزها را هم پشت سرگذاشت و بار دیگر برای زندگی‌ بلند شد. این‌بار می‌خواست با ورزش و والیبال به روزهای آینده‌اش رنگ زندگی بپاشد: «تصمیم گرفتم بروم در عرصه ورزش. عمه‌ام خیلی کمکم کرد. می‌دانستم باید تلاش کنم. رفتم سراغ والیبال. شرایط من از همه هم‌بازی‌هایم بدتر بود، اما می‌خواستم و انرژی زیادی داشتم.» او دوستان تازه‌ای پیدا کرده بود و با هم شوخی‌ و خنده‌های خود را داشتند. به نواقص بدن هم گیر می‌دادند و با هم می‌خندیدند و روزگار هم به آنها چراغ سبز نشان داده بود. تمرین دوستانه برای مهران نتیجه داد: «تیم خوبی شده بودیم و تمرین‌مان هم زیاد بود. توانستیم در والیبال نشسته چندین مقام بیاوریم. دو مدال طلا، یک نایب‌قهرمانی و یک سومی. در مسابقات شهرداری تهران قهرمان شدیم و خیلی خوب پیش می‌‌رفتم.» تا همین سه ماه پیش و روی دیوارهای خانه‌ای که حالا از بین رفته، مدال‌‌ها، لوح ‌تقدیر و تصویری از مهران در کنار «محمدباقر قالیباف» شهردار پیشین تهران، خودنمایی می‌کرد. حالا انگار سرنوشت آن مدال‌های افتخار هم شبیه آوارگی مهران است:     «خانه متعلق به یک خیّر بود. دو سه ماه به من داده بود که تا قبل از تخریب، آنجا زندگی کنم. خیلی لطف داشت اما او هم زندگی خودش را داشت و برای خانه‌اش برنامه دیگری ریخته بود. خودم که آواره‌ام و وسایلم هم شبیه زندگی خودم.»
 سختی‌های تازه از راه می‌رسد
حضور در جامعه و گذران زندگی با ورزش برای هر معلولی در ایران با مشکلات فراوانی همراه است و پس از سال‌ها شعار و برنامه هنوز پایتخت ایران برای حدود ۱۰‌درصد از ساکنان مناسب نیست. اما برای مهران تهران شهر بهتری بود. او دوستان تازه‌ای پیدا کرد، چند قهرمانی هم کسب کرد و درست در روزهایی که به تیم ‌ملی فکر می‌کرد، جسمش بازی تازه‌ای درآورد: «بعد از چند‌سال عوارض بیماری باعث شد زمین بخورم و دیگر نتوانم ادامه دهم. جایی نداشتم بخوابم و شرایط مالی هم بد بود. دیگر نمی‌توانستم بروم خانه عمه‌ام. چند روزی پیش پدرم رفتم ولی همسر پدرم راحت نبود و مشکلات روحی برگشت. هیچ‌کس را نداشتم.» جوانی تنها حالا مزه زندگی و پیروزی بر مشکلات را چشیده بود. او نمی‌خواست تسلیم شود. مشکلات تازه او را به نهادهای دولتی و مستقل فراوانی کشاند، اما هیچ‌کس دست او را نگرفت: «به هر نهادی برای کمک رفتم که حقوقی به من بدهند یا مسکن بدهند ولی هیچ‌کس کمک نمی‌کرد. مجلس که رفتم من را راه ندادند. بنری همراه داشتم و روی آن نوشته شده بود: «آقای لاریجانی من می‌خواهم با شما درد دل کنم.» به هر جایی که فکر می کردم ممکن است موثر باشد رفتم. ناامیدتر از همیشه برگشتم. بعدها دوباره به مراکز بهزیستی و همه جا رفتم ولی هیچ‌کس کمکی به من نکرد.» او حالا باید با دریافتی ماهی ۱۶۰‌هزار تومان از بهزیستی و ماهی 45 هزار و ۵۰۰ تومان یارانه چرخ زندگی را بچرخاند اما نمی‌شود: «هزینه داروها، اسپری و کپسول تنگی ‌نفس و چندین مورد دیگر را که برای تنگی تنفس باید استفاده کنم، ندارم. این داروها یک‌طرف، لباسم هم یک طرف. من غرور دارم، می‌خواهم در این مملکت نان بازوی خودم را بخورم. الان باید منتظر بمانم که آیا همسایه لباس جدید می‌خرد یا نه که لباس کهنه‌اش را به من بدهد.»
 آوارگی: امید دادند و ناامیدم کردند
مهران زند لشنی حالا تنهاست؛ نه خانه‌ای، نه حقوقی، نه همراهی. او که چندماهی در خانه یک خیّر زندگی می‌کرد، جایی برای زندگی ندارد: «قبلا در تهران خانه عمه، دختر عمه و ... بودم؛ ۱۰-۱۵ روز یک‌بار خانه هر کدام از دوستان و آشنایان می‌روم و حتی هزینه ایاب و ذهاب هم ندارم. بعضی وقت‌ها هم می‌روم دورود، خانه عمویم.» در همین سال‌ها مهران یک‌بار با رسانه‌ای حرف زد و یک‌بار هم به برنامه‌ای تلویزیونی رفت و وعده‌های فراوانی گرفت:  «از شبکه سه به من قول دادند ولی الان حتی جوابم را هم نمی‌دهند. وقتی  به من وعده دادند خیلی خوشحال شدم و یک لحظه دردم فراموش شد. گفتم مشکل خانه‌ام حل می‌شود و ورزشم را ادامه می‌دهم ولی الان سردرگم هستم که چرا بعضی افراد به راحتی قول می‌دهند و فراموش می‌کنند» همه این وعده‌ها و بدقولی‌ها روی روح و روان جوانی که تنها یک زندگی ساده می‌خواست، تاثیر گذاشته است و حالا مهران ۲۸ساله ناامید است: «وقتی می‌بینم اطرافیانم آینده خود را رقم می‌زنند خوشحال می‌شوم اما وقتی به خودم نگاه می‌کنم، غبطه می‌خورم که مهران دلش پاک بود، برای کسی بدی نمی‌خواست، چرا به این روز افتاد.» روزگار سخت مهران و بدقولی مسئولان، در چند ماه گذشته با مجموعه‌ای از خبرهای بد تکمیل شد: «پدرم چند ماه پیش فوت کرد؛ همان پدری که به من پیام می‌داد مهران، پسرم! فکر می‌کنی دوست ندارم پیش من باشی؟ پدرم می‌خواست، ولی شرایط مالی و شرعی اجازه نمی‌داد که من پیش‌ او باشم. کاش پدرم بود و فقط به من می‌گفت پسرم، همین. همان پدر را هم از دست دادم. از هیچ چیزی بهره نبردم، نه از راه رفتن، نه از نفس کشیدن و نه از زندگی و ازدواج، اما شاکرم.»
سرماخوردگی، عفونت، آسم، مشکل ریه، بی‌پولی و در به ‌دری از جوانی ورزشکار، مهرانی ناامید و خسته ساخته است. او هرچه فکر می‌کند هیچ راه و روزنه امیدی نمی‌بیند تا جایی که چند روز پیش تصمیم دشواری گرفت: «آن همه قول و وعده‌ای که به من دادند و هیچ‌کدام اجرایی نشد، شرایط من را از قبل بدتر کرد. دیگر واقعا به بن‌بست رسیده‌ام و هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم. نه کاری می‌توانم بکنم، نه درآمدی از خودم دارم. تصمیم گرفتم کلیه‌ام را بفروشم، هرچند دکترها من را از این کار منع کردند و گفتند ممکن است خطرناک باشد. می‌گویند شانس موفقیت‌ چند‌درصد است ولی چند روز پیش رفتم و فرم اهدای کلیه را پر کردم. تصمیمم را گرفتم و این کار را کردم. درست یا غلط‌ آن را نمی‌دانم، اما این را خوب می‌دانم که هیچ‌کس اطرافم نیست و هیچ‌کس دستم را نمی‌گیرد.» مهران حالا و پس از این تصمیم سخت، نمی‌داند چه روزهایی انتظارش را می‌کشد و حتی نمی‌داند چند روز دیگر زنده است، اما یک جمله برای مردم دارد: «بدانید که آرزو داشتم تنها یک شب سرم را راحت بگذارم و بخوابم.» روزگار سپری‌شده مهران، سرگذشت یکی از چندمیلیون ایرانی معلول است که با وجود تمام تغییرات همچنان بسیاری از حقوق ابتدایی آنها نادیده گرفته می‌شود؛ جمعیتی که همین چند ماه پیش، «همایون‌ هاشمی» نماینده مردم میاندوآب در مجلس تعداد آنها را حدود ۱۰میلیون اعلام کرد و براساس اطلاعات مستند، بهزیستی ایران تا ‌سال ۹۶، تنها یک‌میلیون و ۴۱۵‌هزار نفر از آنها را تحت پوشش قرار داده است.


تعداد بازدید :  502