احسان اکبرپور| وقتی پزشکان ناچار شدند همه انگشتهای دو دست دخترک هشتساله را از فرط سوختگی قطع کنند؛ موهای پدر یکشبه سفید شد و مادربزرگ همان شب سکته مغزی کرد و جهان را با حزن «پریسا» ترک گفت. «میخواستم با اون انگشتها گیتار بزنم، لاک بزنم و موهامو شانه کنم.» آن آذر که بر جانِ پریسا و نرگس و سمانه و مریم و لیلا نشست، هنوز هرم دارد و اندوه؛ «آرزوهای ما کو؟». دخترکان هشتساله درودزن ـ روستایی در حوالی مرودشت فارس ـ تنها تا 7 و 2دقیقه صبح چهاردهم آذرماه 14سال پیش، مجال کودکی داشتند و خیال؛ بعد آن روز، درد بوده و گریه، تنهایی و عصبیت و درک نومیدی. وقتی هم «وعدههای پیگیری» نقض شد و تلفنها بیپاسخ ماند و مقصران روی پنهان کردند؛ اشک و غم درآمیخت به شک. تردید امروزشان آیندهشان است. آنها که در اوان کودکی پیر شدند، در عنفوان جوانی در پیِ بازیافتن جوانی هستند. «زندگی برای منی که تازه بیستودوسالمه خیلی سخته. بچههای همسنوسال من امروز آرزوهای دیگهای دارن و دغدغههاشون از یک جنس دیگهس.» دخترکانی که کودکی و نوجوانیشان در اتاق عمل گذشت، در جوانی هم نگران هزینههای میلیونی داروها و دهها میلیونی عملهای جراحی هستند و ناامید از ادامه تحصیل و شغل و آیندهای مستقل.
آتش بیمهار
آن روز هم تنها دغدغهشان امتحان ریاضی خانم معلم بود، اما آنقدر در آتشِ شعلهور ضجه زدند و جیغ کشیدند که آتش خود شرم کرد و بعد 40دقیقه خاموش شد. سهشنبه بود، چهاردهم آذر، ماه آخر پاییز. زنگ اول امتحان ریاضی داشتند و زنگ بعد دیکته. هوای آذرماهِ درودزن سرد بود و چراغنفتی قدیمی پشت در آهنی کلاس، گرما میداد به دخترکها. دری که دستگیره نداشت و دخترکهای به سن «کبری»، هر روز بسان «پترس» انگشتهای ظریفشان را در سوراخ آن میچرخاندند تا باز شود. ساعت از 6و57 دقیقه گذشته بود که «بابایی» پریسا را زیر تابلوی «شهید رحیمی» مدرسه پیاده کرد و به خانه برگشت تا مهیای رفتن به مدرسهای دیگر شود. پریسا وارد کلاس دوم الف شد و نشست کنار دست نرگس، روی نیمکت چوبی. پشت سرشان سمانه، مریم و لیلا جمع و تفریق تمرین میکردند. ساعت 7و 2دقیقه بود که مبصر کلاس یادش آمد تختهپاککن کثیف است. از ترس تنبیه معلم، از روی نیمکت بلند شد تا آن تکه ابر را با شیلنگ آب حیاط بشوید. «همین که اومد در کلاس رو با انگشتش باز کنه، پلیورش گرفت به چراغنفتی و چراغ افتاد پشت در کلاس. مخزن چراغ درپوش نداشت و جای آن پلاستیک گذاشته بودند. پلاستیک از مخزن چراغ بیرون افتاد و نفت ریخت روی آتش چراغ و در بسته شد.»
دخترکان ناآشنا به آتش، جیغ کشیدند. مریم دخترعموی پریسا که در حیاط لقمه میخورد، دود و آتش را که دید، لقمه از دهانش افتاد و «به دو» رفت سراغ مدیر. «اما هرچی به مدیر التماس کرده بود که بیاد ما رو نجات بده، مدیر نیومد.» پنجرههای کلاس دزدگیر داشت و دخترکها، گیر افتاده در زندان آتش، هیچ راه فرار نداشتند. «طبق چیزی که من شنیدم، مدیر دیده بود که از زیر در کلاس ما دود بیرون میاد، اما تنها کاری که کرده بود این بود که زنگ زده بود بیان کمک ما و به خودش زحمت نداد با یک لگد در رو باز کنه تا ما بیاییم بیرون.» آتش بیمهار، 40دقیقه بر تن دخترکان بیپناه نشست و جانهای نحیفشان را سوزاند. «40دقیقه تو آتیش سوختیم، کسی به فریادمون نرسید.» حالا جز دود و جیغهای خفه، بوی گوشت و موی سوخته هم از زیر در کلاس میزد بیرون.
ناز انگشتای تو...
«باباش برگشت خونه. براش سفره انداختم. نشست صبحانهشو بخوره و بعد بره سر کار که در زدن و گفتن: پریسا سوخته، براش لباس ببرید بهداری. گفتم: پریسا رو باباش همین الان بردش مدرسه؛ چه جوری سوخته؟» سراسیمه و ترسان، پا به دو میگذارند تا بهداری. «تا رسیدم دیدم ولوله شده و همه روستا ریختن اونجا.» سراغ پریسا را میگیرد؛ کسی پریسا را ندیده است. «بچهها رو که بردن بیرون، من و نرگس زیر میز بیهوش شده بودیم؛ ولی صداها رو میشنیدیم. همه رو بردن و ما رو ندیدن. صدا زدیم: ما زیر میز هستیم، به ما هم کمک کنید. دستمونو گرفتن و از زیر میز آوردنمون بیرون. تا رسیدم به حیاط دویدم تا خودمو برسونم به جوی آب. معلمها وسط راه منو گرفتن و بردن بهداری.» حالا همه اهالی درودزن جمع شدهاند جلوی بهداری. «آتیش خاموش شده بود، اما دیگه چیزی از ما نمونده بود.» لباسها همه چسبیده بود به پوست سوخته و «بوی گوشت و مو پیچیده بود توی سرم.» زیر لب دعا میخواند که گفتند: دخترت را بردند شیراز. «رفتیم شیراز، بیمارستان قطبالدین. هشت تا از بچهها بودن، اما پریسا نبود. صدا زدم: پریسا! پریسا! صدای خفهای گفت: مامان من اینجام.» مادر به صدا نگاه میکند. «دیدم اصلاً پریسای چیچی؛ باد کرده اومده بالا، چیزی از صورتش نمونده بود.» فاطمه کمی آنسوتر در بغل مادر است، لیلا، نرگس، سمانه و مریم اما برای خانوادهها قابل شناسایی نیستند. دستهای سمانه و مریم سالم است، اما نرگس و لیلا و پریسا نه؛ دستهای پریسا بیشتریندرصد سوختگی را داشت. دخترک هشتساله که لحظه حمله آتش، مداد قرمز در دست داشت، حالا دستهایش کبود است و نیمسوخته.
اندوه بزرگ است
«دو ماه تموم توی بیمارستان بودن. همه بدنشون عفونت کرده بود.» پریسا دو بار ایست قلبی میکند، با دستگاه شوک برمیگردد. «دو ماه ما یکپشت توی قطبالدین بودیم.» برخی بچهها بعد از 10، 15روز از بیمارستان مرخص میشوند، سمانه، لیلا، نرگس، مریم و پریسا هر 15روز یک عمل جراحی دارند. «چه بلاهایی که سر دخترکهامون نیومد.» حدود 40 روز گذشته و پزشکان امیدشان به ترمیم انگشتهای دست پریسا را از دست دادهاند. به پدر و مادر اعلام میکنند باید بخشی از انگشتهای دستها قطع شود تا عفونت به بقیه بدن سرایت نکند. «فکر میکردیم نهایتاً یک بند از یکی دوتا انگشتش قطع میشه.» دو، سه روز بعد، وقتی پانسمان دستها را باز میکنند، پدر از حال میرود. «تا دستهای بچهمو دید، حالش بد شد و افتاد روی زمین... گفت: وای دستهای دخترکم!»؛ همه انگشتها از روی بند اول دست قطع شده است.
مادر رفت؛ از بس که...
«ما اینجا تنها مونده بودیم، دوتا دختر با پدربزرگ و مادربزرگمون.» خواهرها چشمشان کاسه خون است. هر شب لباسهای خواهر تهتغاری را بغل میکنند و میخوابند. هیچ خبر ندارند که در قطبالدین شیراز چه میگذرد، تا آنکه خبر میرسد انگشتهای دست پریسا قطع شده است. «مادربزرگ عاشق پریسا بود و همهش براش گریه میکرد؛ تا اینکه خبر رو فهمید...» این بارِ سخت، دیگر قابلتحمل نیست. مادربزرگ همان لحظه که خبر قطعشدن انگشتهای نحیف دخترک را میشنود، سکته مغزی میکند و اندوهِ خانه، صدچندان میشود. «مادرم از غصه پریسا، به رحمت خدا رفت.» خواهرها از شوک این اندوههای پیاپی، از تحصیل بازمیمانند. «خیلی زجر کشیدیم... خیلی... بیحد...»
روزهای سخت بیماری
بعد 6ماه دخترکان از بیمارستان مرخص میشوند و بازمیگردند به درودزن. «تا چندماه، باید یک روز در میون، 70، 80 کیلومتر برمیگشتیم شیراز برای مداوا.» مادر در خانه، هر روز ساعت 9صبح باید دختر را از خواب بیدار کند و ببرد حمام، زخمها را باز کند و بشوید، و دوباره پانسمان کند. «از روی تخت که بلندش میکردم تا توی حموم، همینجور خون از توی گاز و باند میزد بیرون.» در حمام یواشیواش آب میریخت روی سر دخترک و باندها را یواشیواش میچید. «وقتی باندها را باز میکرد، پریسا ضجه میزد و مامان از دردی که او میکشید، سر خودشو میکوبید به دیوار حمام.» بعد با وازلین و گاز زخمها را دوباره میبست. «هر روز تا 2بعدازظهر تو حموم درگیر پانسمان زخمهاش بودم... این کارها رو کردم که زنده موند؛ وگرنه بهم گفتن پریسا تمومه، میگفتن پریسا دیگه سالم نمیمونه.»
هزینههای گران درمان
«سالهای بعد هیچی نمیفهمیدیم و نمیدونستیم چه بلایی سرمون اومده. همیشه با مامانهامون دعوا میکردیم و میگفتیم: ما نمیخواییم عمل کنیم؛ خسته شده بودیم از اتاق عمل.» پریسا در این 14سال، 70 بار به اتاق عمل رفت و «هنوزم کو تا بره، تازه جراحیهای پلاستیکش شروع شده.» با این همه عمل، هنوز نمیتواند با بینیاش نفس بکشد. پزشکان هم میگویند آنقدر در کودکی عمل بیهوشی بر رویش انجام دادهاند که حالا با هر بار بیهوشی، ممکن است دیگر به هوش نیاید. بدن سمانه هم به دلیل کورتونهایی که در کودکی دریافت کرده، دچار حساسیت شده و مردادماه امسال تمام بدنش تاول زد. «هشتروز در بیمارستان بستری بودم، 11میلیون تومان هزینه بستریام شد.» هزینههای گزاف درمان و داروهای پوستی، چنان بر خانوادهها فشار آورده که از تأمینش درماندهاند. «6 ماهه داروهای پوستم رو ندارم.» هزینه داروهای پوستی به اضافه دکتر و لیزر هر ماه بیش از 3میلیون میشود و با این حال «هیچ خبری از آموزشوپرورش نیست.»
وعدهها کو؟
پس از آتشسوزی دبستان شهید رحیمی روستای درودزن مرودشت در سال 1384، آموزشوپرورش مقصر این حادثه شناخته و براساس حکم دادگاه، ملزم به درمان و ارایه خدمات رایگان به دخترکان شد. با این حال، آموزشوپرورش از همان ابتدا به خانوادهها اعلام کرد هزینههای درمان و عمل جراحی در صورتی رایگان خواهد بود که دخترکان در بیمارستانهای نمازی و قطبالدین و درمانگاه شهید مطهری درمان شوند. اوایل درمانشان متخصصان و جراحان شناختهشده و حاذقی در این مراکز درمانی بودند؛ «اما پزشکان ما که بازنشسته شدند و از بیمارستان نمازی رفتند، مشکلاتمان شروع شد. هر بار که به بیمارستان مراجعه میکردیم، یا تخت خالی نداشت، یا نخ بخیه نداشت. بابام باید میرفت یهذره نخ بخیه میخرید 200هزار تومان. آموزشوپرورش هم این هزینهها را تقبل نمیکرد. هزینه داروی پوست هر بار دستکم 800 هزار تومان میشد، اما آموزشوپرورش پولی نمیداد. پدرم همه هزینهها را از جیب میداد؛ یک کارمند آموزشوپرورش با ماهی 2میلیون تومان حقوق که بعد از مدتی دیگه حتی از پس خرج من برنمیآمد.» چنان روزگار سخت شد که هر دو خواهر به دلیل هزینههای درمان پریسا ناچار به ترک تحصیل شدند. «پولی نمیموند که خواهرهام بتونن درس بخونن. هرچه پول بود، خرج درمان من میشد که آن هم کافی نبود و پدرم از اقوام قرض میگرفت.»
بهناچار رفتند زیر نظر پزشکان جوانتر که تازه تخصص گرفته بودند. «دست مرا عمل کردند گذاشتند توی پهلویم و بعد از آن، بیش از 10 عمل به دلیل جبران آن عمل اشتباه انجام دادم. هزینه عملهای بعدی را از جیب دادیم. بینی من سهبار عمل شد، اما هنوز نمیتوانم از راه بینی نفس بکشم.» دخترها میگویند عملهایشان پیچیده است و باید متخصصان باتجربه آنها را جراحی کنند، اما در بیمارستان دولتی اجازه عمل به خود متخصصان هم نمیدادند و دستیارانشان عمل میکردند. «این بلاها را آموزشوپرورش بر سر ما آورد. آنقدر از عملهای پشت سر هم خسته شده بودیم که با خانوادههایمان دعوا میکردیم و میگفتیم دیگر نمیخواهیم عمل کنیم؛ آنها میگفتند: بزرگ که شدید میفهمید چرا باید عمل میشدید.» چندی پیش پریسا برای عمل جراحی پلاستیک نزد متخصص جراحی رفت. «جراح پلاستیک برای انجام عمل بینیام 40میلیون تومان خواست که گفتم ندارم. رفتیم سراغ دکتر «خ» که آموزشوپرورش معرفی کرده بود. هر کدام از ما پیش او میرفتیم، با گریه برمیگشتیم؛ چون میگفت: تو دیگه درست نمیشی، برو بیرون.»
مشترکان مورد نظر در دسترس نیستند
دخترکها رفتهرفته بزرگتر شدند. دیگر حضور در جمع و جامعه برایشان سخت شد. «هنوز هم بعضی از مردم تو خیابون برمیگردن و به ما خیره میشن. حتی یکبار زنی گفت: خدا پدر و مادرت را لعنت کنه که این بلا رو سرت آوردن.» پریسا سالهاست به هیچ مراسم عروسی و میهمانی نرفته است. «الان دیگه جایی که بچه باشه، نمیرم.» خواهرش میگوید بچهها میپرسند چرا دستت اینجوری است و او به هم میریزد. مادرها میگویند با آنکه بارها از آموزشوپرورش خواستهاند برای دخترها امکان دسترسی به مشاور را فراهم کنند، جوابی نشنیدهاند. «چندی پیش اداره آموزشوپرورش استان اعلام کرد به ما لپتاپ داده است؛ شما اینجا لپتاپ میبینید؟» میگوید مدیر کل پیشین آموزشوپرورش استان در سالهای نخست «خیلی به ما توجه میکرد، اما این اواخر، او هم دیگر به ما محل نگذاشت.» مدیرکل فعلی هم «فقط به ظاهر میگه مشکلاتتون رو پیگیری میکنم، اما کاری انجام نداده.» از نماینده مرودشت در مجلس هم بسیار گله میکنند که «میگه شما مثل دختران من هستین، اما یکبار هم تلفن و پیامکهای ما را جواب نداده.» سال گذشته هم که به تهران رفتند، پشت در اتاق وزیر ماندند.
آنگونه که دخترها میگویند، تنها اقدامی که آموزشوپرورش درحال حاضر برایشان انجام میدهد، پرداخت ماهانه 500 هزار تومان است؛ مبلغی که تا همین چندماه پیش 200هزار تومان بود. «این پولی که به ما میدن، هزینه یک داروی پوستی ما نمیشه.»
دلخوشیهای کوچک
در 5هزار روز و اندی که از آتشسوزی دبستان میگذرد، جز چند اتفاق معدود، دختران درودزن دلخوشی دیگری نداشتهاند. «اولین اتفاق شاید اون لحظهای بود که فهمیدیم یک خواننده زیرزمینی درباره ما خوانده. اینقدر خوشحال شدیم از اینکه یکی هست که به یاد ما بوده.» از آن روز آنقدر آن آهنگ را گوش کردهاند که مادرها هم همه متنش را از حفظاند. «آنقدر دوستش داریم که یکی از آرزوهامون اینه یه روز از نزدیک ببینیمش.» معتقدند بسیاری از مردم ایران بعد از آن آهنگ بود که از حال و روزشان باخبر شدند و عجیب نیست که وقتی میخواهند آن آهنگ را پخش کنند، در گوشی همراه همهشان هست و با ذوق پخشش میکنند. دلخوشی دیگر خانوادهها آن است که دخترها حالا دانشجو هستند. خودشان میگویند برخورد همکلاسیها با آنها بسیار دوستانه و صمیمانه است. دلخوشی دیگر این روزهای پریسا آن است که سرانجام پس از دو سال پاسخ «نه» شنیدن از اداره راهنمایی و رانندگی فارس برای دادن آزمون رانندگی، سردار کمال هادیانفرد در تهران شخصاً دستور داده از او آزمون بگیرند و پس از قبولی در آزمون، دستور صدور گواهینامه را برایش صادر کرده است.
وعده استخدام در آموزشوپرورش راست نبود
با این حال، دخترها این روزها به آیندهشان چندان امیدوار نیستند. «آینده شغلی برای خودمون نمیبینیم. وزیر آموزشوپرورش در همون سالهای اول به خانوادهها و در رسانهها اعلام کرد که آموزشوپرورش تصویب کرده به محض اتمام درسمون در این وزارتخانه استخدام میشیم، اما چندساله که هیچ خبری از استخدام نیست.» در سفر اخیرشان به تهران هم برخی کارمندان وزارتخانه آب پاکی را روی دستشان ریختهاند و رسماً گفتهاند قول استخدام، قولی راست نبوده است.
چشم امید به هلالاحمر
آنان مدتی است امید بستهاند که هلالاحمر هزینه پروتز دستهایشان را تقبل کند تا شکل دستشان عادی شود. از آن سو، برخی پزشکان به خانوادهها گفتهاند متخصصان جراحی پلاستیک کره جنوبی میتوانند دخترها را بهصورت کامل معالجه کنند. «حتی بعضی از پزشکان معتقد بودند اگر بتوانیم یکبار سفیر کره جنوبی را در ایران ملاقات کنیم، امکان محتملتری برای معالجهمان وجود دارد.» از همین رو امیدوارند موقعیتی پیش بیاید که بتوانند در خارج از کشور معالجه شوند.
خانوادهها رنج کشیدند
دخترها این روزها کمتر حوصله بیرون رفتن از خانه دارند؛ مگر زمانهایی که هر پنج نفر در درودزن، مرودشت یا شیراز دور هم جمع شوند. مادرها میگویند دخترها اغلب در اتاق تنها مینشینند و تلفنی با هم حرف میزنند و حوصله بازی، سرگرمی و میهمانی ندارند. «بچههای همسنوسال ما امروز آرزوهای دیگهای دارن، اما دغدغه ما هزینههای بسیار بالای درمانه که خانوادهها نمیتونن از پس پرداختش بربیان.» مادرها میگویند سیستم ایمنی بدن دخترها بسیار ضعیف شده و خودشان هم بسیار حساس و زودرنج شدهاند. از آنسو، خانوادهها نیز بعد از 14سال رنج، آسیبهای بسیاری دیدهاند. «بابایی افسردگی گرفته، عصبی شده، دیسک کمرش عود کرده و موهاش سفید شده. ما الان بهعنوان یک خانواده در خانه حرفی برای گفتن به همدیگه نداریم. همهمون عصبی شدهایم.»
نوشدارو پس از مرگ سهراب
سه، چهار سال پیش خبر آمد که دبستان دخترانه شهید رحیمی روستای درودزن که بهدلیل نداشتن سیستم گرمایشی با چراغ نفتی قدیمی بدون درپوش مخزن گرم میشد، گازکشی شده است و حالا رادیاتورهای سفید، کلاسهای دخترکان را گرم میکند. «آره؛ مدرسه الان گازکشی داره و اگه اون زمان هم سیستم گرمایشی داشت، زندگیهای ما آتیش نمیگرفت.»