شماره ۱۸۵۰ | ۱۳۹۸ دوشنبه ۱۱ آذر
صفحه را ببند
خاطرات خواندنی از طرح بازپیوند خانواده در اربعین
آرزوهایی که خاطره شد

شهروند|  «تا قبل از اربعین امسال واقعا نمی‌دانستم لحظه به هم رسیدن اعضای خانواده‌ای که همدیگر را گم کرده‌اند، آن هم در دیار غربت چقدر باشکوه است، تا قبل از این اربعین هیچ‌وقت پیش نیامده بود که بفهمم چطور می‌شود به خاطر مشکلات و حتی سیلی‌ای که زیر گوشت نواخته می‌شود، خدا را شکر کنی، اصلا نمی‌دانستم چگونه «آرزوهایت» برایت «خاطره » می‌شود، اما انگار این طرح، زندگی من و همه بچه‌های تیم را عوض کرد». این بخشی از حکایت و تجربیات داوطلبانی است که در طرح بازپیوند خانواده در ایام اربعین توانستند خانواده‌های بسیاری را به یکدیگر برسانند و از نزدیک شاهد غم و شادی آنها باشند. افراد درراه‌مانده و مهجوری که با دستان پرمهر بچه‌های هلال و تلاش‌های بی‌دریغ آنها توانستند بار دیگر به آغوش خانواده بازگردند و با دعای از ته دل مُهر تاییدی بر خدمات خالصانه داوطلبان هلال‌احمر بزنند. 25داوطلب و پرسنل هلال‌احمر با همکاری و یاری بچه‌های جمعیت امام رضایی‌ها، 797 نفر از جداافتادگانی که در خاک عراق گم شده بودند یا مدارک هویتی خود را گم کرده بودند، به خانواده‌های خود رساندند. حالا تقریبا یک ماهی از بازگشت این تیم به ایران می‌گذرد و اکنون می‌شود به بررسی خاطرات این گروه در عراق پرداخت. وحید شفیعی، مشاور و جانشین رئیس سازمان داوطلبان جمعیت هلال‌احمر که با همت نیروهای داوطلب و خیرین،‌ با یک‌دهم بودجه مصوب، این طرح را با موفقیت اجرایی‌کردند دراین‌باره می‌گوید: «‌درصد بالایی‌ هم آدم‌هایی بودند که در آن شلوغی از خانواده‌هایشان جا مانده بودند و آن وقت به خاطر فشار عصبی و نگرانی دچار فراموشی و ناراحتی‌های عصبی شده بودند.» روایتی از این داستان‌ها را در زیر می‌خوانید:   
 سرنخ: یک سوییچ آردی
پیرمرد را درحالی پیدا کردیم که وضع ظاهری بسیار نامناسبی داشت، بعدا فهمیدیم که شصت‌وسه ساله است. از خانواده‌اش جدا افتاده و بعد هم به خاطر فشار عصبی، دچار فراموشی شده بود، تکرر ادرار هم وضعیتش را بدتر کرده بود. این مشکل باعث شده بود بوی بدی از او به مشام برسد و همه او را در کشور عراق طرد کنند و او گرسنه و بی‌پناه در سرزمین غریب سرگردان شود.
وقتی بچه‌ها او را پیدا کردند، سه روز از سرگردانی‌اش می‌گذشت، در این مدت، آن‌قدر تحت فشار عصبی قرار گرفته بود که حتی نمی‌توانست درست حرف بزند، بعدا فهمیدیم مردی بسیار معتبر و معتمد است و شاید همین موقعیت اجتماعی مناسب هم باعث شده بود مشکلات، بیشتر او را بشکند.
نه خودش اسمش را می‌دانست و نه مدارکی همراهش داشت که بتوانیم نام و مشخصات او را بدانیم، برای همین اسم پرونده‌اش را گذاشته بودیم «آردی»، تنها کلمه‌ای که تکرار می‌کرد کلمه آردی بود و این تنها سرنخی بود که از این مرد داشتیم، او البته سوییچ یک خودرو آردی را هم همراه داشت. در ابتدا فکر می‌کردیم این پیرمرد احتمالا عشق داشتن یک آردی را دارد و برای همین نامش را دائم تکرار می‌کند و سوییچش را هم همراه دارد، اما بعدا با کشف رازش پی به اصل ماجرا بردیم.
بچه‌ها؛ با عشق این مرد میانسال را استحمام کردند، برای او آب و غذا آوردند، کیسه سوندی برای او نصب و لباس‌های تمیز تنش کردند و این‌طوری بود که مرد میانسال کم‌کم به ما اعتماد کرد و بعد از آن بود که بحث روان‌درمانی مددکاران اجتماعی شروع شد.
در گفت ‌و گوهای مددکاران با این مرد فهمیدیم با خودرو آردی به همراه خانواده‌اش به عراق آمده و سوییچی که همراه دارد، احتمالا به همان خودرو تعلق دارد. با روشن‌شدن این موضوع، به این نتیجه رسیدیم بهترین کار این است که سرنخ آردی را بگیریم و جلو برویم،‌ از آنجا که این مرد به علت مشکلاتی که داشت، زیاد نمی‌توانست راه برود، احتمال دادیم خودرو او در همان نزدیکی باشد، به این ترتیب با بچه‌ها به راه افتادیم تا با این سرنخ، راهی برای یافتن خانواده‌اش پیدا کنیم.
با ریموت کنترل شروع به امتحان کردیم، بچه‌ها خیابان‌های اطراف را جست‌وجو کردند و بالاخره بعد از ساعت‌ها درحالی‌که کم‌کم داشتیم از یافتن خودرو این مرد ناامید می‌شدیم، خودرو را پیدا و در آن را باز کردیم، مدارک و تمام پاسپورت‌های خانواده در این خودرو بود، یعنی خانواده او برای بازگشت به ایران دچار مشکل بودند، از طریق کنسولگری با اطلاعاتی که داشتیم، توانستیم خانواده این مرد را پیدا کنیم، با پسرش تماس گرفتیم و موضوع پیداشدن پدرش را اطلاع دادیم، مرد جوان از خوشحالی زبانش بند آمده بود، چهار روز از گم‌شدن پدرشان گذشته بود و آنها در این چهار روز به همه جا سر زده بودند، اما هیچ سرنخی از او به دست نیاورده بودند، با این حال دل‌شان قرص بود که پدرشان به عشق امام حسین(ع) به کربلا آمده و امام در غربت تنهایش نمی‌گذارد.
پسرش می‌گفت در این چهار روز هر وقت از جست‌وجوی پدر خسته می‌شدیم، دردمند و دلشکسته می‌رفتیم حرم تا دل سبک کنیم، آنجا از امام می‌خواستیم در این غربت، خودش پناه پدرمان باشد و دست آخر هم دعایمان برآورده شد.
بعد از پیداشدن خانواده، ‌مرد که با دیدن خانواده‌اش به آرامش رسیده و وضعیتش دگرگون شد، شروع به حرف زدن کرد و در توضیح ماجرا گفت: «بعد از گم‌کردن خانواده‌ام، یادم نمی‌آید چه اتفاقی افتاد، اما فقط تصاویر مبهمی در خاطرم هست که در خیابان‌ها سرگردان شدم، در آن روزها از بوی تعفن خودم خسته شده بودم، ولی دلم به کسی گرم بود که نجاتم می‌دهد و از او کمک می‌خواستم تا اینکه داوطلبان هلال‌احمر مرا پیدا کردند و به مرکز آوردند، بعد از چند روز سرگردانی و بی‌خوابی وقتی استحمام کردم و از آن وضع خلاص شدم، توانستم بخوابم و این خواب چقدر آرامم کرد.»
آن روز از اینکه توانسته بودیم تنها با یک سوییچ این راز را رمزگشایی کنیم، خیلی احساس خوبی داشتیم.
تسویه‌حساب در ایران
چند روز قبل در دفتر کارم بودم، گفتند خانم مسنی آمده است و اصرار دارد مرا ببیند، چند لحظه بعد بود که زنی سالخورده وارد اتاق شد، به محض ورود گفت زیارت‌تان ان‌شاءالله قبول است، من هم تشکر کردم و خواستم کارش را بگوید، قیافه‌اش آشنا بود، اما در آن لحظات هر چه فکر می‌کردم یادم نمی‌آمد کجا او را دیده‌ام تا اینکه زن شروع به صحبت کرد.
«من در کربلا گم شده بودم و حالا آمده‌ام تسویه‌حساب کنم.»
تسویه حساب؟
بله، من مستمری‌بگیر سازمانی خیریه هستم و هر ماه ۳۰۰‌هزار تومان مستمری می‌گیرم، امروز مستمری ما را واریز کرده‌اند و حالا این پول را آورده‌ام تا مخارجی را که برایم هزینه شده است، برگردانم، می‌خواهم خیالم راحت باشد که با پول خودم زیارت رفته‌ام.
گفتم شاید از پذیرایی ما ناراحت است که این حرف‌ها را می‌زند، اما گفت من هیچ‌وقت نمی‌توانم آن همه محبت را فراموش کنم، بچه‌های داوطلب حتی بهتر از بچه‌های خودم از من پذیرایی کردند،‌ آنها حتی مرا از سر مرز با ویلچر عبور دادند و من با آنکه مدیون این همه مهربانی هستم، اما می‌خواهم هزینه‌هایی را که هلال‌احمر برایم کرده است، خودم بدهم .
با دیدن این رفتار، حالا احساس می‌کنم چه وظیفه سنگینی در صرف هزینه در هلال‌احمر داریم، وقتی زنی با مستمری ماهانه ۳۰۰‌هزار تومان دلش این‌قدر برای منابع هلال‌احمر می‌سوزد، من و همکارانم باید چقدر در خرج‌کردن دقت کنیم.
تنها یک ایرانی می‌تواند
به پهنای صورت‌شان اشک می‌ریختند، وحشت‌زده و نگران بودند، میان آن موج عظیم جمعیت گم شده بودند، بدون آنکه هیچ هم‌زبانی داشته باشند، بعدا فهمیدیم اهل صربستان هستند، چند تا از بچه‌ها که انگلیسی بلد بودند، شروع به صحبت با آنها کردند و اطمینان دادند که حتما دوستان‌شان را پیدا می‌کنند، آن وقت بود که کمی آرامش گرفتند.
با شیوه‌هایی که بچه‌ها به‌صورت تجربی یاد گرفته بودند، توانستیم آدرس‌شان را پیدا کنیم، حالا باید هر طور که بود آنها را به دوستان‌شان می‌رساندیم، از آنجا بود که تلاش بچه‌های داوطلب شروع شد. بالاخره توانستیم پرسان‌پرسان دوستان‌شان را پیدا کنیم و آنها را به هم برسانیم، وقتی به دوستان‌شان رسیدند باورشان نمی‌شد کسی این‌قدر پیگیر کارشان باشد، یکی از آنها به بچه‌ها گفت تنها یک ایرانی می‌تواند این‌قدر
 مهربان باشد .
سیلی‌ای  که به آن افتخار می‌کنم
مرد جوان به تلفن همراهم زنگ زده بود و اصرار داشت با پدرش صحبت کنم. می‌خواست مرا به قول خودش سورپرایز کند.‌ مرد گوشی را که گرفت رُک و پوست‌کنده رفت سر اصل مطلب: «پسرم! من همانی هستم که یک کشیده زدم زیر گوشَت؛ حالا زنگ زده‌ام حلالیت بطلبم.»
هاج و واج مانده بودم. گفتم کِی و کجا؟ گفت خودم یادم نیست اما من همانی هستم که در کربلا
 گم شده بودم و شما مرا به خانواده‌ام رساندید.
تازه یادم آمد. او احتمالا همان پیرمردی بود که بچه‌ها خسته و بی‌حال آوردندش مرکز. پیرمرد بعد از گم‌شدن، چند روزی در خیابان‌ها سرگردان بود و احتمالا به دلیل آنکه هیچ مدرکی همراه نداشت، مأموران پلیس عراق با او بدرفتاری کرده بودند و او وحشت کرده بود.
آن روز وقتی به مرکز آمد، بچه‌ها دورش جمع شدند و کارهایش را انجام دادند، به حمام رفت و زخم‌هایش را بستند. داشتند به او غذا می‌دادند که من یکباره وارد شدم. از آنجا که کارها را با بی‌سیم هماهنگ می‌کردیم، ‌مشغول صحبت با بی‌سیم بودم که ناگهان پیرمرد بلند شد و بی‌هوا کشیده‌ای خواباند زیرِ گوشم. چند لحظه سکوت همه‌جا را فرا گرفت، اما خیلی زود خودمان را جمع و جور کردیم. باید دست به کار می‌شدیم و با دلجویی از پیرمرد او را آرام می‌کردیم .
ساعاتی بعد با پیگیری کارهایش، توانستیم خانواده‌اش را پیدا کنیم و آنها را به هم برسانیم و حالا پیرمرد که ماجرای کشیده‌زدن به من را از زبان بچه‌هایش
شنیده بود، تماس گرفته بود برای حلالیت.
پیرمرد می‌گفت به دلیل مشکلاتی که برایش پیش آمد و بعد از آن، درگیرشدن با مأموران پلیس عراق، از مأموران وحشت کرده بود و آن روز هم احتمالا مرا هنگامی که با بی‌سیم حرف می‌زدم اشتباه گرفته بود و در آن شرایط نامناسب روحی، به من حمله‌ور شد. می‌گفت لحظه‌ای را که به من سیلی زده به یاد ندارد، اما خانواده برایش توضیح داده‌اند که چه اتفاقی افتاده و حالا حاضر است آن سیلی تلافی شود و حلالیت بطلبد.
خندیدم و گفتم آن سیلی یادگاری‌ از پدری به فرزندش است.
وقتی ۵ عضو خانواده را به هم رساندیم
یک روز در مرکز بودم که دختری ۹ ساله و پسربچه‌ای سه‌ساله‌ را از طریق امور گمشدگان به کنسولگری ایران آوردند و از آنجا هم به ما تحویل دادند. نکته جالب این بود که دختربچه با آن سن کم، از برادرش مانند مادر مراقبت می‌کرد تا دلش برای مادر و پدرش تنگ نشود.
آنها را به یکی از خانم‌های داوطلب که در زمینه مراقبت از مهجورین بسیار پرکار و زحمتکش بود، سپردیم تا از آنها مراقبت کند. دختربچه تنها شماره‌ای که به خاطر داشت، شماره خانه مادربزرگش بود. از این طریق با مادر کودکان تماس گرفتیم و متوجه شدیم مادر ابتدا شوهرش را گم کرده و سپس در آن شلوغی فرزندانش گم شده‌اند و او هم بعد از آنکه دنبال کودکانش می‌گردد و آنها را پیدا نمی‌کند، ناامید و خسته به‌دنبال شوهرش می‌گردد تا با کمک او به دنبال فرزندانش بگردد، اما او را هم پیدا نمی‌کند .
به مادر بچه‌ها گفتیم می‌تواند نزد بچه‌هایش بیاید، اما او گفت فاصله زیادی با شما دارم، لطفا امشب آنها را پیش خودتان نگه دارید تا فردا خودم را برسانم. نیمه‌شب برای سرکشی از خوابگاه به مرکز رفتم و آنجا صحنه‌ای دیدم که مرا متاثر کرد. خانم داوطلب همکارمان یکی از بچه‌ها را روی پایش خوابانده بود و با دختر بزرگ‌تر سرگرم بازی بود. آن لحظه بود که احساس کردم چه وظیفه سنگینی در قبال بچه‌های داوطلب دارم که این‌طور از دل و جان زحمت می‌کشند.
فردا صبح مادر بچه‌ها  خود را به ما رساند. لحظه رسیدن مادر به فرزندانش را هرگز فراموش نمی‌کنم. بعد از آمدن مادر که نه پاسپورتی به همراه داشت و نه پولی برای بازگشت به ایران، تلاش کردیم پدر خانواده را هم پیدا کنیم. آن موقع بود که فهمیدیم پدر بعد از ناامیدی از یافتن خانواده‌اش به لب مرز رفته و آنجا منتظر مانده است تا خانواده‌اش برسند. وقتی این خانواده پنج‌‌نفره را در لب مرز به هم رساندیم، بچه‌ها سر از پا نمی‌شناختند.


تعداد بازدید :  139