شماره ۱۸۴۱ | ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۰ آبان
صفحه را ببند
زندگی رویایی

شهاب نبوی طنزنویس

چند روز پیش همین که از خواب بیدار شدم، مامانم گفت:   «نبوی، صبحونه‌ات رو توی تختت میل می‌کنی یا ‏میز رو بچینم واست؟» دهنم از تعجب اندازه در پارکینگ باز شد. گفتم: «مادر من، اولا توی تخت نمی‌شه ‏چیزی خورد و اون روی تخته. بعدشم چرا این‌قدر مهربون شدی؟» مامان گفت:  «پسرم، دیدم نسبت به دنیا ‏عوض شده. فهمیدم که تو یه گنجی واسه این خونه.» از اتاقم اومدم بیرون. بابام اول یه‌دونه زد زیر گوشم و ‏بعد یهو بغلم کرد و گفت: «اوخ ببخشید. نباید این‌جوری می‌شد. تقصیر خودم نیست. دستم هرز شده. ‏می‌خواستم بهت بگم که اون پوله بود ازم قرض گرفتی، اون مال خودت. منم دیدم نسبت به زندگی عوض ‏شده. دیگه بر این باور نیستم که تو یه مفت‌خورِ بی‌شعور هستی. درسته عیب و ایراد زیاد داری. ولی ‏تو هم آفریده خدا هستی. همین‌طور که من و باقی آدم‌ها و حیوانات حق زندگی داریم تو هم داری. من ‏دیگه تصمیم گرفتم با تو خوب برخورد کنم...» از خونه زدم بیرون. بقال سر کوچه‌مون که همیشه تا من رو ‏می‌دید، می‌گفت اون بدهی‌ات رو بردار بیار تا دسته جاروم رو نکردم تو پاچه‌‌ات، برگشت بهم گفت: «صبح ‏زیبای پاییزیت بخیر نبوی. امیدوارم سالم و سرحال بری و برگردی.» دهنم از تعجب همین‌طور باز بود. سوار ‏اتوبوس که شدم، هیچ‌کس نمی‌نشست، همه وایساده بودند و به هم تعارف می‌کردند که توروخدا شما بشینید.
منم جوگیر شدم و خواستم نشون بدم توی این همه حال خوب سهمی دارم. واسه همین دو نفر از ‏پیرمردهای داخل اتوبوس رو بغل کردم؛ گفتم حالا که نمی‌شینند، این‌جوری لااقل خسته نشن. همزمان ‏گوینده رادیو گفت: «سلام. صبح زیبای پاییزیتون بخیر.» ما هم یک‌صدا از این‌ور فریاد زدیم: «صبح زیبای ‏شما هم بخیر.» به محل کارم که رسیدم، رئیس صدام کرد توی اتاقش و گفت: «نبوی، علاوه‌براینکه با وامت ‏موافقت شده، حقوقت رو هم زیاد کردم که با انگیزه بیشتری برای ما کار کنی. امیدوارم از دست ما راضی ‏باشی. اخراج هم دیگه توی این شرکت نداریم. اصلا از این به بعد قراره همه بیان و قرار نیست کسی از اینجا ‏بره...» اومدم بیرون. از خوشحالی فقط دنبال تی‌تاپ می‌گشتم تا بخورم. از فرصت استفاده کردم و زنگ زدم ‏به نامزد سابقم. تا صدام رو شنید، زد زیر گریه و گفت: «نبوی، خواهش می‌کنم برگرد. من بدون تو نمی‌تونم ‏ادامه بدم.» بعدش هم باباش گوشی رو از دستش گرفت و گفت:  «نبوی من اشتباه کردم. تو بهترینی. بهتر از ‏تو از کجا پیدا کنم من رو، ببخشید دخترم رو بگیر؟» برای ازدواج مجدد، کلی براشون شرط و شروط ‏گذاشتم. درنهایت قرار شد یه چیزی هم دستی بهم بدن. بعدش رفتم سراغ بانکی که ازش وام گرفته بودم. ‏گفتم تا همه‌چیز خوبه برم این سود وام بانکی‌ام رو هم کم کنم. تا به معاون بانک این رو گفتم، جوری لیوان ‏رو پرت کرد سمتم که از خواب بیدار شدم. مامانم صدام کرد و گفت: «نبوی، بلند شو گورت رو گم کن برو ‏سر کار تا اخراجت نکردن...»‏

 


تعداد بازدید :  322