شهاب نبوی طنزنویس
چند روز پیش همین که از خواب بیدار شدم، مامانم گفت: «نبوی، صبحونهات رو توی تختت میل میکنی یا میز رو بچینم واست؟» دهنم از تعجب اندازه در پارکینگ باز شد. گفتم: «مادر من، اولا توی تخت نمیشه چیزی خورد و اون روی تخته. بعدشم چرا اینقدر مهربون شدی؟» مامان گفت: «پسرم، دیدم نسبت به دنیا عوض شده. فهمیدم که تو یه گنجی واسه این خونه.» از اتاقم اومدم بیرون. بابام اول یهدونه زد زیر گوشم و بعد یهو بغلم کرد و گفت: «اوخ ببخشید. نباید اینجوری میشد. تقصیر خودم نیست. دستم هرز شده. میخواستم بهت بگم که اون پوله بود ازم قرض گرفتی، اون مال خودت. منم دیدم نسبت به زندگی عوض شده. دیگه بر این باور نیستم که تو یه مفتخورِ بیشعور هستی. درسته عیب و ایراد زیاد داری. ولی تو هم آفریده خدا هستی. همینطور که من و باقی آدمها و حیوانات حق زندگی داریم تو هم داری. من دیگه تصمیم گرفتم با تو خوب برخورد کنم...» از خونه زدم بیرون. بقال سر کوچهمون که همیشه تا من رو میدید، میگفت اون بدهیات رو بردار بیار تا دسته جاروم رو نکردم تو پاچهات، برگشت بهم گفت: «صبح زیبای پاییزیت بخیر نبوی. امیدوارم سالم و سرحال بری و برگردی.» دهنم از تعجب همینطور باز بود. سوار اتوبوس که شدم، هیچکس نمینشست، همه وایساده بودند و به هم تعارف میکردند که توروخدا شما بشینید.
منم جوگیر شدم و خواستم نشون بدم توی این همه حال خوب سهمی دارم. واسه همین دو نفر از پیرمردهای داخل اتوبوس رو بغل کردم؛ گفتم حالا که نمیشینند، اینجوری لااقل خسته نشن. همزمان گوینده رادیو گفت: «سلام. صبح زیبای پاییزیتون بخیر.» ما هم یکصدا از اینور فریاد زدیم: «صبح زیبای شما هم بخیر.» به محل کارم که رسیدم، رئیس صدام کرد توی اتاقش و گفت: «نبوی، علاوهبراینکه با وامت موافقت شده، حقوقت رو هم زیاد کردم که با انگیزه بیشتری برای ما کار کنی. امیدوارم از دست ما راضی باشی. اخراج هم دیگه توی این شرکت نداریم. اصلا از این به بعد قراره همه بیان و قرار نیست کسی از اینجا بره...» اومدم بیرون. از خوشحالی فقط دنبال تیتاپ میگشتم تا بخورم. از فرصت استفاده کردم و زنگ زدم به نامزد سابقم. تا صدام رو شنید، زد زیر گریه و گفت: «نبوی، خواهش میکنم برگرد. من بدون تو نمیتونم ادامه بدم.» بعدش هم باباش گوشی رو از دستش گرفت و گفت: «نبوی من اشتباه کردم. تو بهترینی. بهتر از تو از کجا پیدا کنم من رو، ببخشید دخترم رو بگیر؟» برای ازدواج مجدد، کلی براشون شرط و شروط گذاشتم. درنهایت قرار شد یه چیزی هم دستی بهم بدن. بعدش رفتم سراغ بانکی که ازش وام گرفته بودم. گفتم تا همهچیز خوبه برم این سود وام بانکیام رو هم کم کنم. تا به معاون بانک این رو گفتم، جوری لیوان رو پرت کرد سمتم که از خواب بیدار شدم. مامانم صدام کرد و گفت: «نبوی، بلند شو گورت رو گم کن برو سر کار تا اخراجت نکردن...»