شماره ۴۵۹ | ۱۳۹۳ شنبه ۶ دي
صفحه را ببند
مونترآل
مسعود رفیعی‌طالقانی/روزنامه نگار

یکی از شب‌های همین هفته پیش بود که زنگ زد و گفت: «امشب دارم می‌رم!» گفتم: «کجا؟» مکث کوتاهی کرد: «مونترآل!» باورم نمی‌شد که با این سرعت بعد از این‌که ویزایش آمده بود، چمدان‌هایش را بسته باشد. شوکه شده بودم.
- واقعا همین امشب؟
- آره ۴صبح پروازمه. گفتم باهات خداحافظی کنم. فقط خواهش می‌کنم نیا فرودگاه، حوصله آبغوره گرفتنتو ندارم، از طرفی ببینمت واقعا نمی‌دونم چقدر ممکنه اذیت بشم. بنابراین از همین پشت تلفن تنگ در آغوش می‌گیرمت رفیق.
- آخه لامصب تو نمی‌گی آدم شوکه می‌شه؟ اینه معنای رفاقت؟
- آره. همینه معناش. ول کن بذار جاکن شم برم. می‌دونی چقدر منتظر این ویزای زهرماری بودم؟!
- باشه نمی‌آم فرودگاه، اما بدجور از دستت کفری شدم. برو، برو که فقط برات آرزوی خوشبختی می‌کنم.
- دعام کن! دعا کن دَووم بیارم. اصلا دلم نمی‌خواد ۴روز دیگه دست از پا دراز‌تر برگردم و روز از نو، روزی از نو!
از خواب که پریدم عقربه‌های ساعت رومیزی 6:55 را نشان می‌دادند و این یعنی او حالا دیگر از مرزهای ایران خارج شده بود. به ساعت رومیزی خیره ماندم. ساعت‌ها جنون سرعت دارند، بی ‌یک لحظه توقف! همیشه به خودم می‌گویم کاش یکی پیدا می‌شد یقه این ساعت‌های لعنتی را می‌گرفت که کجا دارید این‌قدر با سرعت می‌روید! مگر سر می‌برید؟ آنها قوانین ترافیکی ندارند. چیزی سرشان نمی‌شود جز حرکت و حرکت و حرکت، جز سرعت و سرعت و سرعت. ساعت‌ها مسئول قتل‌عام آدم‌های روی زمین‌اند. کسی نمی‌تواند در این تردید کند که سرعت عقربه‌هاست که آدم‌ها را یک به یک به ته خط می‌رساند. ساعت 7صبح را نشانم داد. لاکردار نگذاشت همین لحظه‌های فکر کردن به خودش را هم کمی در توقف باشم. به این فکر کردم که چی دارد توی سر محسن می‌گذرد؟ احتمالا همین حالا او یکی دیگر از میلیون‌ها غریبه عالم بود. 7:05  شد. تبلتم را برداشتم و رفتم توی فایل‌های موسیقی. بنان شروع کرد به خواندن... «من که فرزند این سرزمینم...» مهاجرت را دوباره مرور کردم. این بار توی ذهن شلوغم مهاجرت، همان هجرت نبود! یادم افتاد با خودم زمزمه کنم «از این ستون به اون ستون فرجه» اما دیدم دنیا دیگر حتی یک ستون هم ندارد، چه رسد به دو تا، که بشود یک لحظه به آنها یله شد. ساعت‌ها، همین ساعت‌های لعنتی، ستون‌ها را یکی یکی از پا انداخته‌اند. در عوض دنیا پر شده از میله‌های کوتاهی که فرو می‌کنندشان در زمین که موتورسوار‌ها نتوانند بروند توی پیاده‌رو! دنیا پر شده از آرزو! حتی آرزوی پیاده بودن برای سواره‌ها و سواری برای پیاده‌ها... خوابم برد. بیدار که شدم، ساعت یک ظهر بود. محسن حالا دیگر خیلی از مرزهای ایران دور‌تر بود. او یکی دیگر از میلیون‌ها غریبه عالم شده بود اما من چی بودم؟ من هم که آشنا نبودم، پس چی بودم؟
[email protected]


تعداد بازدید :  371