سعید اصغرزاده
آنچه امروز مرا راغب به نوشتن در مورد اینستاگرام کرده نه ربطی به رأی نیاوردن فیلترینگ اینستاگرام در کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه دارد که در آرای ماخوذه از اعضا برای فیلترینگ این نرمافزار تشکیک شد و نتیجه این شد که این نرمافزار فیلتر نشود و نه ربطی به آمار منتشر شده در آخرین ماه ازسال ۲۰۱۴ دارد، آماری که میگوید تعداد کاربران اینستاگرام به صورت رسمی، از تعداد کاربران توییتر گذشته و اعضای فعالش از مرز ۳۰۰میلیون نفر عبور کردهاند.
آنچه مرا بیشتر متوجه اینستاگرام کرده این است که پیش از اینکه روز شنبه ۲۰ دسامبر یک مرد مسلح در نیویورک دو مامور پلیس را به ضرب گلوله بکشد و سپس خودکشی کند، عکس کلت و آرزوی کشتن دو پلیس را در اینستاگرام منتشر کرده بود. به گفته بیل براتون، کمیسر اداره پلیس نیویورک، این دو مامور پلیس بدون هیچ هشدار یا اقدام تحریکآمیز از سوی مرد مهاجم و تنها به سبب پوشیدن یونیفورم نیروهای پلیس هدف قرار گرفته و ترور شدند. مرد مهاجم اسماعیل برینسلی ۲۸ساله صبح روز شنبه در شهر بالتیمور ایالت مریلند با شلیک به دوست سابقش او را مجروح کرده و پیشتر پیامهایی با محتوای ضد پلیس در شبکههای اجتماعی منتشر کرده بود. او با انتشار تصویر یک اسلحه کمری نقرهای در اینستاگرام نوشته بود «این آخرین یادداشت من است.»
چه بسا اگر یک نفر با دیدن اطلاعات منتشر شده از قاتل توسط خود او در این شبکه اجتماعی، داوطلب میشد و هشداری را به پلیس یا سایر شهروندان انتقال میداد، الان با این جنازهها مواجه نبودیم! آیا ما میتوانیم با حضور خود در شبکههای اجتماعی به جای گذران اوقات فراغت یا بالابردن دامنه اطلاعات خود در حوزههای مختلف، نوعی ناظر هم باشیم؟ نوعی خبررسان؟ نوعی مداخلهگر؟ گاه آنهایی که فیلتر میکنند یا آنهایی که مالک شبکههای اجتماعی هستند یا آنهایی که دایم درحال رصد و مچ گیریاند، چیزهایی را نمیبینند. شاید بهخاطر اینکه نگاه آنان یا امنیتی صرف است یا سودجویانه است یا برای دادن بیلان کار و اضافه حقوق گرفتن است. آنچه در آمریکا اتفاق افتاد این بود. یاد فیلم «زندگی دیگران» اثر کارگردان آلمانی دونرسمارک و برنده جایزه اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسیزبان سال ۲۰۰۶ افتادم. زندگی شخصی و واقعی اولریش موئه بازیگر اصلی فیلم، شباهتهای زیادی با زندگی شخصیتهای فیلمنامه دارد. زمانی که او ستاره تئاتر آلمان شرقی بود، از سوی اشتازی (پلیس امنیتی آلمان شرقی) زیر نظر قرار گرفته بود. موئه بعدها متوجه میشود همسر سابقش «جِـِنی گروئل من» هنرپیشه آلمانی، بهعنوان خبررسان برای پلیس امنیتی کار میکرده است.
قصه فیلم این بود: وایسلر با کد شناسايی HGW XX/7 بازجوی ارشد اشتازی و یکی از باورمندان به حکومت سوسیالیستی آلمان شرقی است. او مأمور زیر نظر گرفتن زندگی یک کارگردان تئاتر میشود که مقامات ارشد نیروی امنیتی، به توصیه وزیر فرهنگ و هنر آلمان شرقی، در پی یافتن بهانهای برای ایجاد محدودیت و خانهنشین کردنش هستند. آنها مأموریت یافتن مدرکی مبتنی بر ناهنجاری کارگردان را به وایسلر، بازجوی ارشد پلیس امنیتی اشتازی محول میکنند. تیمی ویژه از ماموران اشتازی با کارگذاری وسایل شنود در تمامی نقاط خانه کارگردان اقدام به زیر نظر گرفتن او میکنند. با شروع شنود و کنترل نامحسوس خانه وی، وایسلر با رازهای نهفته ای درباره مسائل پیرامون کارگردان و همسرش و همچنین مقاصد وزیر فرهنگ در از میان بردن او روبهرو میشود که باعث تحول گسترده در عقاید و رفتارش میگردد و ماحصل کار چیز دیگری میشود.
بله در فیلم، آنکه باید مواظب باشد، دیگر مواظب نیست. کسی است که میآید و کارت حضور و غیابش را میزند. مهم این است که مردم نباید و نمیتوانند دربست تمام باورها و اعتقادات و امنیت خود را در اختیار افرادی بگذارند که جایزالخطا هستند. اگر پلیس آمریکا به وظیفه خود درست عمل کرده بود، الان آن دو پلیس زنده بودند. اگر اعضای شبکههای اجتماعی در این خصوص وانهاده نشده بودند الان آن دو پلیس و حتی قاتل زنده میبودند. اگر بپذیریم که شبکههای اجتماعی دارند تبدیل به آینه تمامنمای واقعیات زندگی روزمره در فضای مجازی میشوند، با فضای مجازی از در دوستی در میآمدیم و به آن به چشم یک دشمن نگاه نمیکردیم. بلکه شبکه مجازی دوست یک انسان بود که میخواهد کاری را بکند. میخواهد کار اشتباهی را بکند و نیازمند کمک داوطلبانه ماست!