شماره ۴۵۶ | ۱۳۹۳ شنبه ۲۹ آذر
صفحه را ببند
شب چله

شب سردی بود. پیرزن بیرون میوه فروشی از گوشه دیوار به مردمی که مشغول خریدن میوه بودند نگاه می‌کرد. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت‌های میوه را داخل صندوق عقب ماشین مشتری‌ها می‌گذاشت و انعام می‌گرفت. پیرزن با خودش فکر ‌کرد چه می‌شد او هم می‌توانست میوه بخرد و به خانه ببرد. نزدیک‌تر رفت و چشمش افتاد به جعبه چوبی شکسته بیرون مغازه که میوه‌های خراب و گندیده را داخل آن ریخته بودند. فکر کرد چه خوب است سالم‌ترهایش را جمع کرده و به خانه ببرد. بعداً می‌توانست قسمت‌های خراب و لک‌دار میوه‌ها  جدا کند و بخش‌هایی را که قابل استفاده بودند را به بچه‌هایش بدهد. اینطوری اسراف نمی‌شد. بچه‌هایش هم شاد می‌شدند. برق خوشحالی در چشمانش دوید. دیگر سردش نبود. جلو رفت. نشست پای جعبه شکسته، اما تا دستش را داخل آن بُرد شاگرد میوه فروش داد زد: «دست نزن ننه! پاشو برو دنبال کارت!» پیرزن زود بلند شد، خجالت کشید. چند تا از مشتری‌ها نگاهش کردند. لبه چادر را قرص جلوی صورتش گرفت. دوباره سردش شد. راهش را کشید و رفت. چند قدم دور شده بود که زن جوانی صدایش زد: «مادر جان، مادر جان.» پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد. زن مانتویی در حالی که نفس نفس می‌زد با لبخندی بر لب گفت: «اینارو برای شما گرفتم.» چند کیسه پلاستیکی پر از میوه دستش بود، موز و پرتغال و انار. پیرزن گفت: «دستت درد نکنه ننه، من مستحق نیستم!» خواست برود. زن جلویش را گرفت: «اما من مستحقم مادر جان. مستحق دعای خیر. اگه اینارو نگیری دلمو شکستی. جون بچه‌هات بگیر.» زن منتظر جواب پیرزن نماند. میوه‌ها را داد دستش و سریع دور شد. پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه می‌کرد. قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود روی صورتش غلتید. دوباره گرمش شده بود. زیرلب با صدایی لرزانی گفت: «پیر شی ننه. پیر شی. الهی خیر ببینی این شب چله مادر.»

 

دیدگاه‌های دیگران

م
مژده |
مخالف 0 - 0 موافق
ممنون. داستان زیبا، تاثیرگذار و تاثر برانگیزی بود.

تعداد بازدید :  431