شماره ۱۷۳۸ | ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۰ تير
صفحه را ببند
مدیریت دیوانه‌خانه!

شهاب نبوی طنزنویس

دکتر تا من را دید، یادش افتاد که چند ‌سال پیش هم چند جلسه‌ای را با هم گذارنده بودیم. یک نگاه مغرورانه بهم کرد و گفت: «کجا بودی؟ با اوضاعی که تو داشتی، هر وقت بهت فکر می‌کردم، با خودم می‌گفتم که احتمالا تا الان مُرده. آخه خیلی اوضاع داغونی داشتی.»
گفتم: «خواب بودم دکتر. این چه قرص‌هایی بود به من داده بودی؟ توی تمام این چند‌ سال فقط بیدار می‌شدم، چند تا قرص می‌خوردم و دوباره می‌خوابیدم. الانم دیگه اون داروخانه آشنائه که بهم بی‌نسخه دارو می‌داد، جمع کرده؛ برای همین مزاحمت شدم. یه نسخه جدید بنویس برم به خوابم برسم.»
دکتر گفت: «نه. تو یه کیس جالب هستی. من می‌خوام خودم رو بازنشسته کنم؛ اما قبلش باید تورو درمان کنم.» دکتر شروع به درمان کرد. گاهی با هم به قهوه‌خانه می‌رفتیم. من توی قهوه‌خانه یکهو می‌زدم زیر گریه و دکتر بغلم می‌کرد و بهم دلداری می‌داد و من از فرصت استفاده می‌کردم و دُنگ ناهار و قلیان را نمی‌دادم و با چشمان اشکبار از قهوه‌خانه می‌زدم بیرون. خیلی ‌سال بود دلم می‌خواست خانه مستقلی داشته باشم.
 یک خانه با هم اجاره کردیم تا دکتر با خیال راحت به معالجه آخرین کیس درمانی‌اش بپردازد. حتی وقتی دکتر مجبور بود برای شرکت در همایش‌ها به خارج برود، متقاعدش می‌کردم که نباید در روند درمان من اخلال ایجاد شود و با هم راهی اروپا می‌شدیم. یک شب هم سوییچ ماشین دکتر را گرفتم و دیگر هیچ‌وقت بهش پس ندادم.
کارت بانکی دکتر را هم به تصرف خودم درآورده بودم. دکتر هر چه عقب‌نشینی می‌کرد، من بر شدت حملاتم می‌افزودم. چندباری دکتر را هل دادم وسط خیابان، زیر ماشین‌ها که متاسفانه عمرش به دنیا بود. یک‌بار هم شوخی شوخی رگش را زدم. دکتر در این دوره انواع و اقسام روش‌های درمانی از گفت‌وگو تا یوگا و مدیتیشن و تمرکززایی و ورزش را برای من تجویز کرد. تغییرات من بسیار جزیی اما تغییرات دکتر بسیار محسوس بود.
دکتر به‌زودی دچار انواع و اقسام تیک‌های عصبی شد؛ مثلا در آن واحد هم گردنش را می‌چرخاند، هم کمرش را؛ انگار که دارد تمرین رقص می‌کند. با یک‌سری موجودات عجیب خیالی هم صحبت می‌کرد.
در این‌جا بود که دوست دکتر که او هم دکتر بود، وارد خانه‌ ما شد تا او را درمان کند. دکتر جدید هم کم‌کم به ما پیوست. تخصصش این بود که برود توی یخچال و وقتی حسابی سردش شد، با پشت محکم بپرد روی بخاری. دکترهای بعدی هم یک به یک می‌آمدند. در مدت کوتاهی خانه تبدیل شد به یک دیوانه‌‌خانه معروف. یک تابلو سردرش زدم و با افتخار مدیریت آن را برعهده گرفتم.


تعداد بازدید :  553