شماره ۱۷۲۴ | ۱۳۹۸ دوشنبه ۳ تير
صفحه را ببند
به مناسبت درگذشت کاپیتان وحید قدیمی‌ترین خلبان هلی‌کوپترهای امدادونجات ایران
پرواز از آسمان به آسمان

شهروند | «فرصت براي مهربانی كنار عزيزان زندگي‌كردن هميشه باقي نيست؛ كينه و دلخوري از ديگران تنها اخم به صورتِ زندگي خود واردكردن است اين درس به من آموخت كه زندگي را با نگاه به آينده ولي با لبخند به اكنون بگذرانم.» این نقل قول‌ها متعلق به یک خلبان پیشکسوت هلال احمری است؛ خلبانی که به خوشرویی و شوخ‌طبعی شهره بود. اسماعيل وحيد، سال 1334 به دنيا آمد، فرزند دوم خانواده‌اي ساكن خانه‌اي حوالي فرودگاه مهرآباد تهران بود. خانه‌اي كه صدای «تيك آف» پرواز هواپيماها به اقصي نقاط جهان نواي روزانه‌اي بود كه در لايه لايه آجرچين‌هايش مي‌نشست و ذهن پسرك را به سوي عشقي به نام «پرواز» سوق مي داد.  کاپیتان اسماعیل وحید از ‌سال ۱۳۷۰ وارد جمعیت هلال‌احمر شد و از آن زمان در ماموریت‌های متعدد امدادی به هموطنان خدمت کرد. او که از پیشکسوتان امداد هوایی هلال ‌احمر بود، ۱۸‌سال ریاست امداد هوایی هلال‌احمر را برعهده داشت و در سمت‌های معاون عملیات شرکت هلی‌کوپتری نوید و عضو هیأت‌مدیره این شرکت هم خدمات انسان‌دوستانه خود را به هموطنان ارایه کرده است. کاپیتان وحید که به پیر امداد هوایی جمعیت هلال‌ احمر معروف است، با بیش از ۴۰‌سال سابقه پرواز در تمام خطوط هوایی کشور، به‌ عنوان قدیمی‌ترین خلبان هلی‌کوپترهای امدادونجات ایران شناخته می‌شود. اسماعیل وحید صبح دیروز در شصت‌وچهار سالگی دار فانی را وداع گفت و برای همیشه به آسمان پرواز کرد. خواندن تکه خاطرات این کاپیتان جمعیت هلال احمر در گفت‌وگوی 6 سال پیش با روزنامه ایران، از عشق پرواز در دوران کودکی تا ماموریت‌های سخت و چالش برانگیز امداد و نجات در طول سال‌ها خدمت داوطلبانه و خالصانه‌اش در هلال‌احمر  خالی از لطف نیست. 

فرود میان استادیوم در حین بازی
    ميان جنب‌وجوش و پيوند مردم براي به سرانجام‌رساندن انقلاب اسامی در‌سال 57 بود كه همراه بسياري از ارتشيان استعفا داده و به مردم پيوستيم. بعد از پيروزي انقلاب و در سال‌هاي جنگ تحميلي بود كه بار ديگر به دنياي پرواز بازگشتم. در سال‌هاي دور از خلبانی‌گويي گمشده‌اي داشتم كه تنها آن را با برگشت به دنياي پرواز يافتم. ‌سال 66 بود، خبر رسيد كه درگيري در شهر بانه منجر به مجروحيت 5 سرباز شده است. همراه تيم امدادي به سمت منطقه به پرواز درآمديم. اعلام كردند مجروحان بايد به بيمارستاني در شهر تبريز منتقل شوند. به تبريز كه رسيدم، برج مراقبت فرمان داد كه در استاديوم فرود بيايم ولي نگفتند كدام استاديوم، بر فراز استاديومي كه مسابقه فوتبال درآن درحال بازي بود، رسيدم.     تمام صندلي‌هاي استاديوم پر بود از تماشاچياني كه به قصد تماشاي بازي ميان دو تيم از شهر اصفهان و تبريز آمده بودند. به تصور اين‌كه بايد در همان استاديوم فرود بيايم، شروع به كم‌كردن ارتفاع كردم كه برج مراقبت اعلام كرد بايد به سمت استاديوم ديگري بروم ولي ديگر زماني نبود و بايد فرود مي‌آمدم.  هر چقدر از ارتفاع من كم مي‌شد، بر بهت تماشاچيان و بازيكنان زمين بازي افزوده مي‌شد، در نهايت ميان نگاه‌هاي بهت‌زده آنان كنار زمين فرود آمدم و چند دقيقه بعد خودروهاي امدادي به قصد انتقال مجروحان وارد زمين شدند و تمام اين ماجراها دست در دست هم باعث متوقف‌شدن بازي شد. ميان هياهوي امدادرساني بود كه يكي از بازيكنان تيم فوتبال اصفهان به سمتم آمد و با شيطنت گفت: «تيم تبريزي ما را به باد حمله و گلزني گرفته بود كه تو از راه رسيدي و بازي متوقف شد، تو فرشته نجات ما شدي».

پرواز در رویاها‎  ‎
‎ ‎صداي هواپيما‌ها كه در گوشم مي‌پيچيد اين سوال كه تصوير هرآن‌چه روي زمين است از بالا چگونه خواهد ‏بود، ذهنم را پرمي‌كرد. سوالي كه بدون كهنگي هر روز تكرار مي‌شد تا آن‌جا كه براي رسيدن به اين سوال ‏راهي جاده رسيدن به پاسخ شدم.‏‎ ‎تازه ديپلم گرفته بودم كه منصور دوست چند ساله، همكلاسي و هم ‏محلي‌ام به سراغم آمد. مي‌دانست عاشق پرواز و خلباني هستم. او نيز همچون من عشق به خلباني ‏داشت.‏‎  ‎خبردار شده بود كه ارتش نيرو براي آموزش خلباني مي‌پذيرد. نياز به توضيح بيشتري نبود هردو مي‌‏دانستيم چه مي‌خواهيم و راهي دانشكده پرواز كه آن زمان در محله چهارراه لشگر بود، شديم. ثبت نام يك ‏بُعد مسأله بود و گذر از معاينات و آزمايش‌هاي پزشكي مخصوص و سخت براي پذيرفته شدن بُعد ديگر ماجرا، ‏دل در دل نداشتيم تا روزي كه نام‌مان را بين 5 نفر پذيرفته شده از ميان 20 متقاضي ثبت‌نام كرده آموزش ‏خلباني ديديم. آن روز شور و شوقي غيرقابل وصف داشتيم، انگار به تمام آرزوهايمان رسيده بوديم، شادي اين ‏قبولي ما را در دنياي روياها به پرواز درآورد‎. براي آموزش بايد راهي اصفهان مي‌شديم. اساتيد خلباني آن ‏زمان همه از اروپا آمده بودند و اين مسأله يادگيري زبان انگليسي را واجب مي‌كرد. 6ماه نخست تنها به ‏يادگيري و تقويت زبان گذشت و پس از آن كلاس‌هاي زبان دركنار آموزش پرواز با هلي‌كوپتر همسو با هم ‏ادامه پیدا کرد.‏‎

محكم اعلام كردم «مي‌توانم»  ‎
آموزش‌ها ادامه يافت تا روزي كه استاد ارشد خلباني اعلام كرد توان تك‌پروازي دارم و نيازي به همراه ندارم. او گفت فردا روز تك‌پروازي من است و من با تمام دلهره‌اي كه داشتم، محكم اعلام كردم «مي‌توانم» و اين اعلام من زمان نخستين پرواز بدون همراه مرا ثبت كرد.  نخستین پرواز تك‌نفره30 دقيقه است. زمان موعود كه فرا رسيد من بودم و بالگرد و كيسه شني كه جاي كمك خلبان جاي داده بودند. تيك‌آف كه كردم نفس در سينه‌ام حبس شد. احساس كردم ضربان قلبم تند‌تر شده است. رسيدن به زمان مقصود حس عجيبي داشت. زماني كه سال‌ها آرزوي رسيدن به آن را داشتم، فرا رسيده بود. رسيدن به زمان پرواز در آسمان بي‌كران و نگريستن به تابلوي بزرگ خلقت از اوج. ثانيه‌هاي اول با دلهره و اضطراب آغاز شد، مي‌دانستم مغلوب ترس شدن خط بطلان بر تحقق آرزوكشيدن است.   در ميان آسمان، ميان بيم و ترس دل به خدا بستم و در ثانيه‌اي اعتمادبه‌نفس جايگزين دلهره شد و آن نخستين تجربه پرواز تك‌نفره سرآغاز 40سال پرواز درپي آن بود كه هر مرتبه حركت در جاده آسماني نقشي مستند از درس‌هاي بزرگ زندگي است.

ثانيه‌هايي كه هر لحظه مرگ را به خود نزديك‌تر حس مي‌كردم
‏‌سال 66 بود و زمان جنگ. در مريوان مستقر بوديم كه خبررسيد براي حمل مجروح بايد پرواز کنیم. ‏هنوز 20متري از زمين فاصله نگرفته بودم كه موتور بالگرد در رفت و پدال‌ها زير پايم كار نمي‌كردند و پره‌ها ‏با سرعت مي‌چرخيدند. چرخشي كه ادامه آن به سقوط بالگرد و جان باختن همه ختم مي‌شد.‏‎ ‎‏ اهميت ثانيه‌‏ها را آن‌جا دريافتم، در يك لحظه تصميم به خاموش كردن موتور بالگرد گرفتم، انتخابي كه به آهسته شدن دور ‏چرخش پره‌ها ختم شد. در همان حين چندين مرتبه به اتاق فرمان اعلام كردم كه دستگاه‌ها از كنترل ‏خارج شده و درخواست كمك كردم. بالگرد ميان گل ولاي با زمين برخورد كرد.‏‎ ‎دقايقي همه ساكت بر ‏جاهاي خود ميخكوب شده بوديم، همه ثانيه‌هاي مرگباري را پشت سر گذاشته بوديم، ثانيه‌هايي كه هر ‏لحظه مرگ را به خود نزديك‌تر حس مي‌كرديم، ولي حكمت خدا نجات از حادثه بود‎. چند دقيقه ‏نگذشته بود كه صداي بالگردي شنيده شد. آنها كه رسيدند ما تازه خود را از داخل بالگرد گرفتار شده در گل ‏ولاي بيرون كشيده بوديم‎. ‎دوان دوان با كاورهاي حمل جنازه به سمت ما مي‌دويدند و ما لبخند زنان به ‏آنها مي نگريستيم كه تصور مرگ ما را بعد از اين حادثه داشتند‎. در آن ثانيه‌ها كه مرگ با سرعت به قصد ‏جانمان مي‌آمد به هيچ چيز جز تمركز براي يافتن راهي براي نجات نمي‌انديشيدم، آن لحظه بيشتر از ‏هميشه حمايت خدا را حس كردم و پس از آن تنها شنيدن صداي خانواده‌ام را دوست داشتم‎. وجودم پر ‏شده بود از دلتنگي ديدن چهره‌هايشان و شنيدن صدايشان، وقتي در ثانيه‌هايي اين‌چنيني قرار مي‌گيري ‏هرچه از ذهنت مي‌گذرد خوبي و نيكي اطرافيان دوست داشتني‌ات است. خانواده‌ام‏‎ ‎هميشه همدلم بودند و ‏اگر تا اين حد هميارم نبودند آسوده، قادر به دنبال كردن رسالتي كه انتخاب كرده بودم، نبودم‎.


تعداد بازدید :  952