شماره ۱۷۲۴ | ۱۳۹۸ دوشنبه ۳ تير
صفحه را ببند
اين هديه من است به شما براي نجات جان پدرم

  روزي آرزويم اين بود كه دنيا را از فراز آسمان‌ها و در حركت جاده‌هاي هوايي تماشا كنم، اين آرزوي كودكي به حقيقت پيوست و سرچشمه آرزويي ديگر شد. آرزويي كه ديگر تنها نگاه كردن به خود و دنياي زندگي خود نبود، اكنون خواهان آن هستم كه همه ساكنان دنيا در آسايش و به دور از هرگونه سانحه و خطر زندگي كنند كه در ميان امدادرساني‌هاي مختلف اين درس بزرگ زندگي را مستند آموختم كه مرگ در ثانيه‌اي با حادثه‌اي ناگهان مي‌تواند از راه برسد و تمام برنامه‌هاي آتي ذهن‌مان را نابود كند؛ پس فرصت براي مهربانی، كنار عزيزان زندگي‌كردن هميشه باقي نيست و كينه و دلخوري از ديگران تنها اخم به صورت زندگي خود واردكردن است، اين درس به من آموخت كه زندگي را با نگاه به آينده ولي با لبخند به اكنون بگذرانم كه هر ثانيه مي‌تواند ثانيه آخر زندگي باشد...  .‌ سال 85 بود؛ آن زمان در امداد هوایی جمعیت هلال‌احمر از طلوع خورشيد تا غروب كنار عوارضي قم-تهران شيفت مي‌ايستاديم. آن روز ساعت 5 عصر ناگهان تصميم گرفتم زودتر شيفت را ترك كرده و به سمت تهران و پايگاه حركت كنم. هنوز 60 كيلومتر پرواز نكرده بودم كه متوجه گردوخاكي وسط جاده شدم. برخورد چند خودرو موجب گردوغبار شده بود. مجروحان كنار جاده نيمه‌جان بودند. انگار در تعجيل ترك شيفت حكمتي بود. كنار سانحه فرود آمدم و گروه امدادي به سرعت وارد عمليات شد. حاضران با دوربين‌هاي خود لحظه‌هاي امداد را ثبت مي‌كردند و همان تصاوير ثبت‌شده بود كه نقش‌آفرين تابلويي زيبا در زندگي‌ام شد. مجروحان را در كمترين زمان ممكن به بيمارستان شماره دو تهران رسانديم و بعد از آن روز خبري از حادثه‌ديدگان آن حادثه نداشتم تا آن روز، روزي كه آن پسرك 12 ساله را ديدم كه دوان‌دوان به سوي بالگرد مي‌آمد و تلاش نيروهاي محافظ براي مهار حركت او بي‌فايده بود. او با آن صداي كودكانه خود مي‌گفت كه می‌خواهد كاپيتان وحيد را ببیند؛ شنيدن نامم از دهان او بيشتر كنجكاوم كرد.  وقتي پسر مقابلم ايستاد حلقه اشك در چشمانش نقش بست. بغض راه گلويش را گرفت، بغضي كه وقتي لب به سخن گشود، گلوي همه حاضران را گرفتار كرد. صدايش هنوز در گوشم است: «خيلي براي پيداكردن شما جست‌وجو كردم. شما بوديد كه پدرم را از ميان آن سانحه مرگبار جاده قم-تهران به بيمارستان رسانديد. پزشكان گفتند اگر چند دقيقه ديرتر به بيمارستان مي‌رسيد، از دنیا می‌رفت.» پسرك مي‌گفت و اشك مي‌ريخت، اشك شوق براي داشتن آغوش پدرانه، او با همان مهر كودكانه گردنبندي كه قرآني به آن متصل بود را از گردن خود باز كرد و در دستانم داد و گفت:   «اين هديه من است به شما براي نجات جان پدرم تا كه حافظي باشد براي نگهداري از جان شما براي خانواده‌تان.» هديه او گوهري است كه نشان مي‌دهد آرزوي ديدن چهره بي‌غم مردم سخت نيست، تنها بايد همدلي و نوعدوستي فراتر از خودبيني را در ذهن خويش پرورش دهيم.


تعداد بازدید :  685