سعید اصغرزاده روزنامهنگار
کارهای بسیاری هست که میتوان انجام داد تا شرایط مناسبتر و امنتری برای مردم بهوجود بیاید. میتوان جلوی خیلی از غارتها و اشتباهات و سستیها و کاهلیها را گرفت. میتوان با برنامهریزی مناسب کاری کرد که هم ماشین ارزان شود هم شکر و هم کاهو! میشود نظام مالیاتی و ارزی و بانکی و... را سر و سامان داد. اصلا خانههای خالی را پر کرد. مردم را صاحب خانه کرد. کاری که همه دولتها و حکومتها در همه کشورها میکنند. میشود در خیلی جاها اعمال قانون کرد. میشود جلوی بسیاری از نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی که ماحصل رانت و رابطه و ژن خوب و آقازادگی است را گرفت. میشود انبوه پروندههای جدید را به پروندههای فساد اضافه کرد و خلافکاران را تنبیه کرد. میشود کاری کرد که امید و اعتماد به مردم بازگردد، اما چرا چنین نمیشود؟ چرا یک کار زیربنایی درست در این کشور نمیشود؟ چرا تا میخواهیم از یک کار گنده برای ملت نام ببریم، یکهو همه حواسها میرود به زمان رضا قلدر؟ و بعد میگوییم تنها کار درست و درمان که کردهایم ساخت برج میلاد بوده، آن هم اصلا نیاز به ساختش نبوده و فقط میخواستهایم که دیگر آزادی سمبل تهران نباشد و حالا برج میلاد شده سمبل!
چرا به جای اصلاح ساختار سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و به جای ایجاد رفاه برای مردم، همیشه بهدنبال حاشیهها هستیم. مثلا از قانون حمایت از کودکان و نوجوانان خبری نیست، از پالرمو و شفافیت و جوانگرایی و شایستهسالاری و ... خبری نیست، اما تا دلتان بخواهد در مورد دور دور و فلان میهمانی مختلط و بدحجابی در تابستان و ... خبر است. نمیشود که در سیاستهای اصولی که زیرساختهای یک دولت و ملت بر آن بنا شده، سکوت اختیار کنیم و بعد برویم سراغ سوژههایی که تعدادی از هممیهنان بهعنوان هنجارشکن وارد آن بحث شدهاند و حالا تبدیلش کنیم به یک اصل! و بعد بزنیم توی سرمان که وا اخلاقا! وا مصیبتا! تمام آنچه در این سالها کشته بودیم سوخت و رفت به هوا و حالا از نو باید شروع کنیم!
راستی چرا با اینکه درد را میشناسیم و راه درمانش را هم بلدیم، کارمان پیش نمیرود. میدانیم علت گرانی میوه چیست و در دست کیست، اما جنب نمیخوریم. میدانیم گوشت را که گران کرده و ساکت میمانیم. میدانیم که حق مردممان این خودروهای بیکیفیت اما گران نیست و دستهایمان را توی جیبمان میکنیم و سوت میزنیم. میدانیم که معلمها و بازنشستهها و پرستاران و کارگران چه میخواهند و نیازشان را میدانیم، اما بیخیالشان میشویم تا بعد اعتراض کنند و گرفتار شوند و پروندهدار و....
انگار یک جای کار میلنگد. قانون داریم و اجرا نداریم. اجرا داریم و قانون نداریم. سلیقه داریم و کارکرد نداریم. کارکرد داریم و سلیقه نداریم. هیچ چیز هم روشن نیست. یعنی هیچ چیز را برای مردم شرح نمیدهیم. انگار همه در خفا باید کار کنند. از آزادی یک جاسوس گرفته تا استعفای یک وزیر تا باز بودن مغازهها در شب تا قصه فلان پول کثیف و حتی ماجرای قتل همسر دوم!
شاید این ساختارها نیازمند بازنگریاند؛ نیازمند عملگرایی؛ نیازمند تزریق نیروی جوان و خوشفکر. میدانم که نمیشود. میدانم که در، بر همان پاشنهاش میچرخد که تابهحال چرخیده. اما باز هم دلم راضی نمیشود و مینویسم. بهقول احمدرضا احمدی: «کبریت زدم، تو برای این روشنایی محدود گریستی... »