راضیه زرگری روزنامهنگار
یکی دو هفته پیش ویدیویی در فضای مجازی منتشر شد از خواننده وطنیِ آن ور آبی که او را در کنسرتی در آمریکا نشان میداد؛ خوانندهای که مثل خیلیهای دیگر بعد از مدتی کار در ایران مجبور به جلای وطن شد. ماجرای ویدیوی کنسرتش هم از این قرار بود که گویا همان روز برگزاری، خبر درگذشت مادرش در ایران را میشنود اما کنسرتش را لغو نمیکند. او مغموم و ناراحت وارد صحنه میشود و به سبک و سیاق منحصربهفرد خودش این قطعه از شعر نوی شفیعی کدکنی را برای مخاطبانش میخواند. «ای کاش؛ ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشهها در جعبههای خاک یک روز میتوانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست» تماشای این ویدیو من را به فکر فرو برد. واقعا ای کاش آدم میتوانست وطنش را با خود بردارد و هر کجا که خواست ببرد. وطن فقط خاک نیست. وطن یعنی همه تعلقات آدم؛ یعنی پدر و مادر، یعنی خواهر و برادر، کوچه و محله و....
بزرگترین افسوس برای کسانی که از کشور مهاجرت کردهاند، بدون تردید از دستدادن عزیزانشان است؛ وقتی که کنارشان نیستند. شاید بتوان اینطور گفت آنها به ازای رسیدن به یکسری تسهیلات یا ادامه تحصیل یا هر دلیل دیگر، باید بسیاری از تعلقات خود را فراموش کرده و از دلخوشیهای زیادی دل بکنند؛ خانواده قطعا مهمترین وابستگی هر کسی در وطنش است و دوستان، آشنایان، محله و حال و هوای شهر و زادگاه در درجههای بعد که هیچ کدامشان را نمیتوان با خود به آلمان، سوئد یا کانادا برد. این سالها تماسهای تصویری دلتنگیهای خانواده را نسبتا جبران میکند اما هیچ اپلیکیشینی نمیتواند لذت بغلکردن و بوسیدن فرزند، خواهر یا یک دوست صمیمی را برای کسی تداعی کند؛ کاری که نمیتوان کرد! باید به همین امکانات قانع بود و استفاده کرد.
من در اطرافیانم این موضوع را میبینم کسانی که مهاجرت کردهاند، دوست دارند در جریان ریزترین امور خانه و خانوادهشان قرار بگیرند و پیش پا افتادهترین اتفاقهای روزمره برایشان جذاب و هیجانانگیز میشود. دوستی داشتم که میگفت از وقتی برادرم مهاجرت کرده، او را بیشتر میبینیم؛ چون روزی ده بار تماس تصویری میگیرد و میپرسد چه خبر، چکار میکنید کجا رفتید، کی آمدید و.... شاید اقتضای دوری همین است؛ او در حالی که باید به محیط جدید و زندگی با مردم جدید عادت کند، هر لحظه حس میکند یک چیزی کم دارد، یک چیزی را در شهر و کشورش جا گذاشته است. حتی با گذشتن سالها به نظر من این حس چندان تغییری نمیکند، مگر اینکه مهاجرتکننده چندان تعلق خاطری به وطنش نداشته باشد و کلا یک زندگی بدون گذشته را از سر گیرد که در ایرانیها این اتفاق خیلی بهندرت میافتد. مثلا رفیق ما که سال 2004 به کانادا مهاجرت کرده و بعد از سالها سختی کشیدن و به قول خودش خون دل خوردن به یک ثبات نسبی در زندگی شخصی و کاریاش رسیده است، اخیرا که یکی دو ماه به ایران آمد تا در کنار مادر و برادرش باشد و فامیلها را ببیند و خستگی از تن بیرون کند، وقتی میخواست برگردد واقعا ناراحت بود؛ میگفت این همه سال گذشته و من تازه دارم درک میکنم لذتها و خوشیهای وطنی مثل دورهمیها، بگو بخندها و گشتوگذار در محلهها و کوچههای دوستداشتنی شهر در کنار عزیزانم با هیچ امکانات و تسهیلاتی که زندگی در فرنگ به من داده قابل قیاس نیست و بعد از 15 سال رسیدم به اینکه از دست دادن همه اینها ارزشش را نداشت.
چه خوب گفتند استاد محمدرضا شفیعی کدکنی: «ای کاش؛ ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشهها در جعبههای خاک یک روز میتوانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک».