شماره ۴۴۹ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۱۹ آذر
صفحه را ببند
صاحب فحش

پدرام ابراهیمی طنزنویس

[email protected]

شنبه: کارمان درآمد. از این به بعد در کنار وظیفه خطیر بوییدن دهان مردم (مبادا گفته باشند خبری است) باید دهان مربیان خارجی فوتبال را هم ببوییم. (راستش حتی تصور این‌که بخواهیم دهان تونی اولیویرا را ببوییم هم... هیچی. ولش کن) ماجرا همین کشف و ضبط عدم تطابق فرهنگی آقای ز. ک است که خود را مربی فوتبال معرفی کرده و قصد داشت از این طریق به جنبش دانشجویی نفوذ کند و تمام تئوری‌های ما را تحقق ببخشد. در این سه، چهار‌سال همه‌اش می‌گویم این آقای کروات یک طوری است‌ها! نگو طرف عین کاپیتان ‌هادوک (شخصیت داستان مصور غربی موسوم به تن‌تن) همیشه یک بطری کوچک زهرماری در جیب کتش داشته و تا تیمش گل می‌خورده، یواشکی می‌رفته پشت نیمکت و... بله! این حاجی‌مایلی بی‌نوا هی می‌گفت آقا مصرف چیپس و تنقلات بعضی باشگاه‌ها از مصرف آمپول دگزایشان هم بیشتر شده، ولی گوش کسی بدهکار نبود.
یکشنبه: طرف در «تلویزیون» شکایت می‌کند که چرا در فلان دانشگاه به من اجازه سخنرانی ندادند؟!
دوشنبه: همچین می‌گویند «این اولین بودجه انقباضی این 35‌سال است» هر که نداند خیال می‌کند در این سال‌هایی که از خدا عمر گرفته‌ایم خیلی انبساطی زندگی کرده‌ایم و خودمان بی‌خبریم! والا من که دیگر راه رفتنم شبیه پنگوئن شده از بس منقبض کرده‌ام. دیگر خود دانید.
سه‌شنبه: با مجید (یکی از بچه محل‌ها) مشغول قدم‌زدن و صحبت کردن بودیم که رسیدیم به بنگاه پدرش واقع در خیابان اصلی. نمی‌گویم بنگاه چه معاملاتی که صنف محترمشان از ما شکایت نکند. به دعوت او و پدرش برای صرف چای رفتم داخل بنگاه. آقا کمال
– پدر مجید - آدم مرموزی است. از آن شخصیت‌هایی که تکلیف آدم با ایشان روشن نیست. از طرفی در محل همیشه حرف‌هایی پشت سرش بوده و هست و از طرفی بزرگ و کوچک به او احترام می‌گذاشتند. البته من هم اگر صاحبخانه نصف رهگذران محل بودم، احترامم زیاد بود. آقا کمال پولدار بود. خیلی پولدار. آن زمان‌ها که پیکان ماشین دیفالت مردم بود، آقا کمال هیلمنی زردرنگ داشت. برای بعضی از اهالی حکم بشقاب پرنده داشت. خدابیامرز حسن آقا بهش می‌گفت: «هیلمند». خلاصه کنم برایتان؛ آدم نمی‌دانست با چه کسی طرف است ولی فکر کنم به من حق می‌دهید که حتی اگر احترام مو و سبیل رنگ‌شده‌اش را می‌شد یک کاریش کرد، احترام آن زنجیر طلا به این کلفتی دور گردنش را نمی‌شد پیچاند. کمی به احوالپرسی و تعارفات گذشت و من و مجید متوجه هم شدیم و بحث خود را ادامه دادیم. مجید گفت: «تو که توی روزنامه‌ای، می‌تونی مطلبای من رو بدی چاپ کنن؟» گفتم: «البته سمت سازمانی من توی روزنامه دو رده پایین‌تر از تعمیرکار شوفاژه ولی اگه کاری بر بیاد حتماً انجام میدم. مطالبت درباره چی هست حالا؟» گفت: «دوره کارشناسی، تحقیق جامع درباره فساد و مبارزه با فساد داشتم، برات ایمیل کنم می‌تونی کاریش کنی؟» گفتم: «بابا! رو نکرده بودی توانایی‌هات رو! اتفاقاً الان فساد روی بورسه.» گفت: «اتفاقاً درباره بورسیه‌ها هم نوشتم. نمی‌دونی چه خبره که!» گفتم: «چرا نمی‌دونم؟ خوب هم می‌دونم. وقتی یک نفر تا دلت بخواد پول داشته باشه، قدرت داشته باشه، همه جا آشنا داشته باشه، پارتی رسانه‌ای داشته باشه و و و، مگه خر مغزش رو گاز گرفته که مثل من زندگی کنه؟ قشنگ میره یه ویلا تو لواسون می‌خره و زن دومشو می‌فرسته اونجا، یه حساب هم خارج از کشور باز می‌کنه، هر چی زمین بی‌وارث و بدوارث هم به تورش خورد مفت و مسلم می‌زنه تو گوشش، بعدش با کیف سامسونت میره جواز 3 طبقه رو میکنه 30 طبقه و بچین و برو بالا...» همینجای حرف بودم که یکی پس یقه‌ام را گرفت و کشان‌کشان از مغازه پرتم کرد بیرون. اصلاً نگذاشت بچرخم و پشت سرم را نگاه کنم. آقا کمال چرا جوش آوردی؟ کی با شما بود؟!

 


تعداد بازدید :  213