| ابراهیم گلستان|
چیزهایی هست که هرچه هم که نخواهیشان ببینی باز میآیند، باز سنگین و بیرحم میآیند و خود را روی تو میافکنند و گرد تو را میگیرند و توی چشم و جانت میروند و همه وجودت را پر میکنند و آن را میربایند که دیگر تو نمیمانی، که دیگر تو نماندهای که آنها را بخواهی یا نخواهی. آنها تو را از خودت بیرون راندهاند و جایت را گرفتهاند و خود تو شدهاند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی تو خود درد شدهای...!
... خوش باش که از نسلی هستی که حوادث بسیار میبیند و کارهای بسیار میکند و مثل سنگریزههای میان راه نیست که عادی باشد بلکه تکهسنگ بزرگی است که نشانه خم راه است و تو غنیمت بزرگی بردهای که از این نسل هستی اگرچه نسل آسودهای نیست و کارش دشوار است...!»
آذر، ماه آخر پاییز | قطعهای از ما