حسام حیدری طنزنویس
این روزها شاهد تبلیغات جذاب و گیرایی از تلویزیون هستیم. یکی از این تبلیغات خلاقانه که متاسفانه در انبوه تبلیغات شیر طعمدار و سردوش، خیلی به آن توجه نشده، تبلیغ یک قالیشویی است که به تنهایی مرزهای هنر تبلیغات را جابهجا کرده است. در ادامه به تحلیل صحنه به صحنه این تبلیغ میپردازیم:
کارگردان این تیزر، هنرنمایی خود را با یک نمای باز از داخل مغازه فرش فروشی آغاز میکند. فرش فروش مسن و موقر ما که مشخص است کاسبیاش کساد شده با شاگردش در مغازه نشسته است. کارگردان برای رساندن مفهوم کسادی بازار، دست به ابتکاری خلاقانه زده و یک مگسکش دست مغازهدار داده تا به این وسیله بیکاری این فرد را به ما القا کند. شاگرد مغازه نیز روی فرشها نشسته و الکی هی سرش را تکان تکان میدهد و در دل خودش از کسادی بازار ابراز ناراحتی میکند. (صداگذاری محشر و دالبی وز وز مگس به زنده شدن این صحنه بسیار کمک کرده است) در ادامه و درست در لحظهای که قالیفروش موفق به کشتن یک مگس سمج میشود، در مغازه باز شده و زن و شوهری که کم از شخصیتهای فیلمهای استاد ملکی ندارند وارد میشوند. مرد از مغازهدار میپرسد: «یه سوال داشتم ... شما که کارتون فرشه، به نظرتون فرشهامون رو کجا بدیم بشورن؟» و به این ترتیب نقطه عطف تیزر را میسازد و قلاب را در گردن مخاطب فرو میکند. در ادامه پیرمرد خسته قالیفروش با رخوت از جای خودش بلند میشود و با دلی پر ز درد، خطاب به آنها نجوا میکند: «هرجایی که میخواید فرشاتون رو بدید برای شستن ... به جز قالیشویی فیلان» در این لحظه مخاطب که تا اینجا منتظر بوده تبلیغ قالیشویی فیلان را ببیند، متعجب میشود و با خود میگوید: «یعنی چی؟ مگه این تبلیغ قالیشویی فیلان نبود؟ پس چرا دارن از خودشون بد میگن؟» و به این ترتیب شش دانگ حواسش را به تلویزیون میدهد تا ببیند در ادامه چه اتفاقی برای زوج خسته و پیرمرد قالیفروش میافتد و درست در همینجا است که نویسنده آس کارش را رو میکند و با یک حرکت غافلگیرکننده دیالوگ بعدی را تو دهان پیرمرد میگذارد: « ... چون بعد از اون نه فرش میخرید و نه فرشاتون رو عوض میکنید...»
«وااااای ... خدای من ... یعنی ماجرا این بود؟ ... برای این نباید فرشهامون رو به قالیشویی فیلان میدادیم؟» اینها بخشی از افکاری است که بعد از شنیدن این دیالوگها از ذهن مخاطب میگذرد. ضربهای که پس از این نقطه اوج به روح و روان مخاطب وارد میشود باورنکردنی است. او که کل نظام فکریاش به هم ریخته و خودش را در چنگال هنر و خلاقیت نویسنده و کارگردان اسیر میبیند، با خودش میگوید: «وااااای» و سپس برای تماس گرفتن با قالیشویی فیلان و سپردن فرشهایش به آنها به سمت تلفن هجوم میبرد.
بعله عزیزان. این است هنر تبلیغات.